چه سر سبز بود دره من
تماشاکنان بُستان
شاپور عظیمی
با بچههای دانشکده که حرف میزدیم، گاهی به اینجا میرسیدیم که برخی مرغشان یک پا داشت و از تماشای فیلم روی پرده بزرگ داد سخن میدادند و معتقد بودند فیلم را فقط باید به این طریق تماشا کرد و لاغیر و اصلاً به جز این قبول نیست و به قول قدما قس علیهذا...
شاید یکی از دلایل پرمشتری بودن بخشهای خارجی جشنواره فیلم در هر سال همین بود. دانشجویان سینما و دیگر رشتههای هنری علاقه وافری به تماشای فیلمهای روز بر روی پرده بزرگ داشتند اما بنده شخصاً چنین اعتقادی نداشتم. به خودم میگفتم در طول سال انواع و اقسام فیلمها به دستمان میرسد و مشکلی هم در تماشای آنها نداریم. خلاصه این تصور برایم جلوه و طنینی اسنوب داشت.
راستی این را هم اضافه کنم که به جز سینمای معهود(عصر جدید) سینماهای دیگری هم فیلمهای خارجی جشنواره را نمایش میدادند که بیشتر سینما استقلال بالاتر از میدان ولیعصر(عج) را میپسندیدم که یک زمانی تجهیزات صوتی پیشرفتهای را به گزینههای نمایش فیلمها افزود. یکی از آثار نامتعارف دیوید لینچ را در آن سالن و در یکی از دورههای جشنواره فیلم فجر دیدم؛ نامتعارف از این بابت که ساختار فیلم بسیار ساده بود و این از لینچ بعید بود! فیلم، داستان پیرمردی(ریچارد فارنزورث) را روایت میکند که سوار بر یک ماشین چمنزنی 2 ایالت آمریکا را طی میکند تا با برادرش (هری دین استنتن) ملاقات کند. درونمایه سفر و ساده بودن ساختار فیلم باعث شد که برخی حتی بهدنبال رد پای کیارستمی فقید بگردند. هنوز تصاویر غولآسای جادهها و مناظر و ماشین چمنزنی را به خوبی به یاد دارم که وقتی از این طرف نما به آن طرف میرفت و صدایش حرکت میکرد حتی تا پشت سرمان شنیده میشد! دیوید لینچ و فیلمش محترمانه در یکی از دورههای جشنواره فیلم فجر به من ثابت کرد که «دوست عزیز! به این میگویند تماشای فیلم، خوب نگاه کن!»