• پنج شنبه 6 دی 1403
  • الْخَمِيس 24 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 26
دو شنبه 11 دی 1402
کد مطلب : 214098
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/vgr6n
+
-

گفت‌وگو با سارقی که می‌گوید به‌خاطر شکست‌های زندگی‌اش چندبار تصمیم به‌خودکشی گرفته اما هر بار نجات یافته است

بدشانسی‌های عجیب دزد خوش‌شانس

گزارش
بدشانسی‌های عجیب دزد خوش‌شانس

الهه فراهانی- روزنامه‌نگار

زندگی یاسر از چند سال قبل دستخوش تغییرات شد؛ یک شب به‌صورت ناگهانی پدرش را از دست داد؛ پدری که عاشقش بود و مرگ او موجب شد تا یاسر به‌شدت افسرده شود. مدتی بعد و برای سر و سامان دادن به زندگی‌اش تصمیم به ازدواج با دختری گرفت که دلباخته‌اش شده بود اما او هم یک شب یاسر را ترک کرد تا با خواستگار پولدارش ازدواج کند. این اتفاق یک‌بار دیگر زندگی جوان 21ساله را بن‌بست کشاند و به‌گفته خودش چنان دچار افسردگی شد که تصمیم گرفت به زندگی‌اش پایان بدهد اما هربار که می‌خواست تصمیمش را عملی کند خانواده یا دوستانش می‌رسیدند و او به زندگی برمی‌گشت. پسر جوان می‌گوید که همه این اتفاقات باعث شده که در نهایت پا در دنیای مجرمان بگذارد اما درست پس از نخستین سرقت دستگیر شد و حالا در گفت‌وگو با همشهری از زندگی‌اش می‌گوید و جزئیات پرونده‌اش.

خودت را معرفی کن؟
یاسر هستم و 21سال سن دارم.
به چه جرمی دستگیر شده‌ای؟
به جرم خفت‌گیری و آدم‌ربایی اما در آن لحظات خودم نبودم. انگار فرد دیگری درونم زندگی می‌کرد. انگار در این دنیا نبودم و روحم از تنم جدا شده بود. باور کنید راست می‌گویم تعجب نکنید من دیوانه نیستم.
از جزئیات پرونده‌ات بگو.
آن روز تعداد زیادی قرص خورده بودم. من قبل از آن هم چندبار قرص خورده بودم که به زندگی‌ام پایان بدهم اما هر بار یکی رسید و نجاتم داد. آن روز هم قرص خورده بودم، چون از زندگی خسته شده بودم. با خودم گفتم قرص‌ها را می‌خورم ببینم چه می‌شود اما به جای مرگ، توهم به سراغم آمد! توهم عجیبی بود انگار شخص دیگری درونم زندگی می‌کرد. از خانه زدم بیرون. سوار ماشین 206خود شدم و به دوستم شهرام زنگ زدم. البته شهرام هم رفیق نبود و به من رکب زد. گفتم بیا برویم یک دوری در خیابان بزنیم چون من حالم خوب نیست. شهرام رسید و به او گفتم که قرص خورده‌ام اما او می‌خندید و می‌گفت حالت که خوب است و شنگولی! در بین راه مردی دست تکان داد و من توقف کردم. من گاهی وقت‌ها با ماشین مسافرکشی می‌کنم و شهرام تصور کرد می‌خواهم مسافرکشی کنم. حوالی یاخچی‌آباد بود که مسافر جوان سوار ماشین شد تا او را به صالح‌آباد برسانم. نمی‌دانم چه شد که قمه‌ای از داشبورد ماشینم برداشتم و به سمت مسافر جوان نشانه گرفتم. می‌خواستم اموالش را سرقت کنم اما باور کنید در آن لحظه خودم نبودم و همه‌‌چیز تحت‌تأثیر توهم بود. به‌خاطر قرص‌های زیادی که خورده بودم توهم به سراغم آمده بود.
بعد چه اتفاقی افتاد، دوستت مانع سرقت نشد؟
شهرام خیلی تعجب کرده بود. می‌گفت چه کار می‌کنی؟ اما من توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم. می‌‌خواستم از مسافری که سوار کرده بودم   و اموالش را بدزدم اما خیلی مقاومت می‌کرد. قوی‌هیکل هم بود و می‌خواست در را باز و فرار کند. در نهایت هم موفق شد، قفل در را باز کرد و خودش را به بیرون از ماشین انداخت.
اتفاقی برایش نیفتاد؟
از ناحیه دست و پا آسیب دیده، دندان‌هایش هم دچار شکستگی شده است اما باور کنید خودش بود که از ماشین در حال حرکت به بیرون پرید و خودش باعث شد آسیب ببیند.
اگر این کار را نمی‌کرد که معلوم نبود چه بلایی برسرش می‌آمد، با شرایطی که خودت تعریف می‌کنی و قمه‌ای که داشتی ممکن بود جانش را بگیری.
نه. من نقشه قتل نداشتم. می‌خواستم اموالش را سرقت و بعد رهایش کنم.
پس انگیزه‌ات سرقت بود؟
نیاز به پول نداشتم. گفتم که تحت‌تأثیر توهم داروها بودم.
اگر نمی‌خواستی سرقت کنی، پس قمه در ماشینت چه کار می‌کرد؟
همینطوری داخل ماشینم بود. چون مسافرکشی می‌کردم قمه را گذاشته بودم که اگر گرفتار زورگیران شدم از خودم دفاع کنم.
از فرد دیگری هم با این روش سرقت کرد ه ای؟
نه. نخستین بارم بود و پس از آن هم دستگیر شدم. می‌بینید چقدر بدشانسم، در همه زندگی‌ام بدشانسی آورده‌ام. نه در عشق شانس داشتم، نه در زندگی و نه در کار. قبل از اینکه مسافرکشی کنم، شغل‌های زیادی را امتحان کردم اما در هیچ‌کدامشان موفق نبودم. زود کارم را از دست می‌دادم و دوباره روز از نو و روزی از نو. آنقدر بدشانسم که حتی در سرقت هم نتوانستم موفق شوم. من هیچ سابقه کیفری‌ای ندارم. پرونده‌ام را نگاه کنید. نخستین بار بود که دزدی می‌کردم. انگار قرار نیست در کاری موفق باشم.
همه‌اش می‌گویی بدشانسی، اما به‌نظرت این خوش‌شانسی نیست که در همان نخستین خلاف دستگیر شدی که ادامه‌اش ندهی، به این فکر نمی‌کنی که اگر سرقت‌هایت ادامه پیدا می‌کرد، یا اگر آن مسافر را به قتل می‌رساندی، پرونده‌ات سنگین‌تر می‌شد؟
اینهایی که می‌گویید درست است اما به دلم مانده یک‌بار زندگی روی خوشش را به من نشان دهد.
گفتی قصد خودکشی داشتی که موفق نشدی. چندبار این کار را کرده‌ای؟
پیش از این بار که دستگیر شدم، 2 مرتبه دست به‌خودکشی زده بودم اما هربار زنده ماندم. به‌نظرم مرگ از من بیزار است و نمی‌خواهد مرا بپذیرد درصورتی که هیچ انگیزه‌ای برای ادامه دادن به این زندگی ندارم.
چرا چنین احساسی داری؟
گفتم که همیشه در زندگی‌ام شکست خورده‌ام. چند سال قبل پدرم فوت شد. من عاشقش بودم. پدرم زحمتکش بود و همیشه هوایم را داشت و مثل کوه پشت من بود. یک شب کنارش خوابیدم و صبح هرچه صدایش زدم بیدار نشد. هیچ مشکلی نداشت، پزشکان گفتند در خواب سکته کرده است. مرگ ناگهانی پدرم نابودم کرد و دیگر زندگی برایم جذابیتی نداشت. بار اولی که تصمیم گرفتم به زندگی‌ام پایان بدهم آن موقع بود. مدتی در زمینه خودکشی جست‌و‌جو کردم. در سایت‌ها و شبکه‌های مجازی. یک‌بار می‌خواستم سلاح تهیه کنم و با شلیک به سرم جانم را بگیرم اما ترسیدم. بار دیگر می‌خواستم خودم را دار بزنم اما باز هم ترسیدم. در نهایت به‌نظرم آسان‌ترین راه، مصرف قرص بود. قرص خریدم، در آب حل کردم و لیوان را سر کشیدم اما وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. بعد فهمیدم خانواده‌ام که قرار بود تا روز بعد به خانه برنگردند به‌خاطر کاری که برایشان پیش آمده بود، به خانه برگشته و با دیدن من، اورژانس را خبر کرده‌ و نجاتم داده بودند. ظاهرا خواهرم آن شب از رفتن به خانه اقوام‌مان پشیمان شده و به خانه برگشته بود تا درس بخواند و به همین دلیل فرشته نجات من شد.
بار دوم چه شد که از مرگ نجات یافتی؟
بار دوم دوستانم نجاتم دادند. یک کاری را شروع کرده بودم و فکر می‌کردم بالاخره می‌توانم موفق شوم اما شکست خوردم. بعد از آن تصمیم گرفتم به زندگی‌ام پایان بدهم. باز هم قرص خوردم اما دوستانم همان شب سرزده به دیدنم آمدند و بار دوم آنها فرشته نجاتم شدند و مرا به زندگی برگرداندند.
خب به‌نظرت همه اینها خوش‌شانسی نیست؟ آدمی را دیده‌ای که اینقدر خوش‌شانس باشد و هر بار به شکلی عجیب از مرگ نجات پیدا کند؟
نمی‌دانم چه بگویم.
آخرین بار چرا قرص خوردی؟
6‌ماه قبل با دختری آشنا شدم. از روزی که با او آشنا شدم حالم بهتر شده بود. اینکه از افسردگی رنج می‌بردم اما ورود بهناز به زندگی‌ام باعث شده بود که حالم کمی بهتر شود اما او به من خیانت کرد. قرار بود با هم ازدواج کنیم اما بهناز رفت با خواستگار پولدارش ازدواج کرد. بعد از مرگ پدرم، این بزرگ‌ترین شکست زندگی‌ام بود. حال من بدتر شد و دیگر نمی‌خواستم در این دنیا باشم و به زندگی ادامه بدهم. قرص خریدم که خودکشی کنم اما توهم زدم و تصمیم گرفتم این بار یک کار تازه را شروع کنم یعنی سرقت که دستگیر شدم.
در این سال‌ها نزد روانپزشک نرفتی؟
رفتم. مدتی دارو مصرف می‌کردم اما تأثیری در حالم و روحیه‌ام نداشت.
تو که سنی نداری. 21سالت بیشتر نیست. چرا اینقدر ناامیدی؟
نمی‌دانم. شاید چون فکر می‌کنم آدم بدشانسی هستم.
چطوری دستگیر شدی؟
دوستم به من رکب زد و مرا لو داد، همان شهرام که برایتان اول توضیح دادم. آن روز؛ روز سرقت را می‌گویم بعد از اینکه مرد مسافر خودش را به بیرون از ماشین پرتاب کرد، من و شهرام فرار کردیم. در بین راه مقابل یک سوپرمارکت نگه داشتم که سیگار بخرم. من پیاده شدم اما وقتی برگشتم اثری از ماشینم نبود. فهمیدم که دوستم ماشین را برداشته و رفته کلانتری تا مرا لو بدهد. نشستم فکر کردم که چطور از مجازات و اتهامی که به من وارد شده فرار کنم. تصمیم گرفتم بروم اداره پلیس و وانمود کنم ماشینم را دزدیده‌اند تا شاید بتوانم اتهام را به گردن دیگران بیندازم اما نشد و در نهایت لو رفتم. این تصمیم من برای خودکشی نه‌تنها به نفع من تمام نشد بلکه یک مشکل به صدها مشکل دیگر من اضافه کرد. حالا تبدیل شده ام به یک تبهکار سابقه‌دار که باید زندان را هم تجربه کنم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید