طنین اذان بیمثال پدرجان در خانه
فاطمه کریمی، نوه 22ساله مرحوم حاج احمد کریمی، از خاطرهای یاد میکند که دیگر جایگزینی برایش نخواهد بود: «پدرجان عادت داشت اذان بگوید. هر صبح با صدای اذان او از خواب بلند میشدیم. پدرجان، خانواده ما، عموجان و یکی از عمههایم در یک ساختمان زندگی میکنیم. هیچگاه یادم نمیآید اذان پدربزرگ فراموش شود، بهخصوص درماه رمضان این اذان گفتن برایم جور دیگری بود. عادت کرده بودم تا صدای اذان پدربزرگ را نشنوم، روزهام آغاز نمیشد. خاطرات مسجد رفتن با پدربزرگ برای هیچکدام از نوهها فراموش نخواهد شد. با همه کار و مشغله حتماً دست در دست نوهها به مسجد میرفت. موقع برگشت هم کلی خوراکی و تنقلات میخرید. برای با ایشان مسجد رفتن مسابقه بود. با همه علاقهای که به ایشان داشتم همیشه شرم و حیای خاصی را در ارتباط با ایشان رعایت میکردم و احترام ویژهای برایشان قائل بودم. ولی یکبار دیگر نتوانستم تحملکنم و دلم میخواست ایشان را در آغوش بگیرم و ابراز محبت کنم. دل به دریا زدم و گفتم: «پدرجان، میتوانم شما را ببوسم! ایشان هم بیدرنگ مرا در آغوش گرفت و بوسید.»
هیچچیز برایش کوچک نبود
مرحوم حاج احمد کریمی بسیار به نوههایش علاقهمند بود. حسین کریمی، نوه 18ساله ایشان، میگوید: «احساس میکنم کـوهی بزرگ و پشتوانهای مهربان را از دست دادهام. بیشترین راهنمایی زندگیام را از پدرجان گرفتم. راستش باتمام علاقهای که به درس خواندن داشت و به آن تأکید میکرد، وقتی با او درباره شروع کار تجاری صحبت کردم و گفتم میخواهم بهجای درس خواندن کارکنم، راهنماییام کرد؛ نه یک راهنمایی ساده، بلکه تمام زوایای کار را برایم شرح داد. بااینکه همیشه سرش شلوغ بود و برای لحظهبهلحظه زندگیاش برنامهریزی داشت، برای من، بهعنوان نوه، وقت میگذاشت. نشستهای کاری داشتیم و جویای همهچیز بود. یکی از ویژگیهای خاص و بزرگش که برایم به یادگار خواهد ماند این است که هیچچیز و هیچکاری را کوچک نمیشمرد. همه کارها برایش بااهمیت بود. یکبار در محل کارش بودم که مهمان برایش آمد؛ پیرمردی بود که میخواست کاری را شروع کند. به همان اندازه که برای یک جوان با هدف توسعه کارش وقت میگذاشت، برای آن پیرمرد هم وقت صرف کرد و راهنماییاش کرد؛ به این بهانه که پیر است و دیگر دیر شده است او را ناامید نکرد.»