سردشت هنوز تاوان میدهد
31سال بعد از حمله شیمیایی عراق، مردم سردشت از مشکلاتشان به همشهری میگویند
فرزانه قبادی |خبرنگار
انگشتش را به سمت خرابهای میگیرد و میگوید: «اینجا خانهمان بود، بمب خورد توی حیاط خانه، مردم چند ساعت بعد از بمباران ما رو از زیر آوار بیرون کشیدند.» حالا ریه هایش خاطره آن روز را با سرفههای خشک مدام به او یادآوری میکند. هنوز خانه آباد نشده، قابهای آهنی پنجرهها 31سال است که خالیاند و در ویرانهاش که حالا انباری مرغداری شده، مرغهای سفید را سر میبرند و بوی خون را میدوانند به مشام عابران. زن شاید برای هزارمین بار قصهاش را گفته و گله هایش را در پیاده روی پر عبور بازار تند و بیرمق روایت کرده و با دسته سبزیهای تازه توی زنبیلش در شلوغی بازار سردشت گم شده. مرد اما هنوز به مرغی که چند دقیقه پیش سر بریده خیره شده، مرغ روی چهارپایه دستوپا میزند، خون غلیظی جاری میشود روی موزاییک حیاط خانه، بمب شاید همین جا به زمین افتاده: «شهر غوغا بود اون روز» سردشت هنوز به تلنگری بند است برای مرور 7تیر66، روزی که بسیاری از مردم شهر از آن خاطره دارند. خاطرهای تلخ و سیاه پر از بوی مرگ و تاول جنگ.
مرد روی سکوی مغازهاش نشسته: «من در جریان نیستم، من اصلا چیزی از بمباران نمیدونم» سرش را بر میگرداند و به انتهای خیابان خیره میشود. مردم گله مندند، از تکرار روایتهایشان برای خبرنگاران و مسئولان، تیرماه که میشود همه راهشان به شهر آنها میافتد، گله دارند از نگاههایی که به سمتشان نمیچرخد، از کم لطفیها و بیتوجهی ها: «آنقدر اومدن اینجا با ما مصاحبه کردن، اما وقتی کسی جوابگو نیست، ما چی بگیم؟» بنیاد شهید از مردم سردشت صورت سانحه میخواهد تا جانبازیشان را تأیید کند: «بهمون میگن چرا همون موقع تو بنیاد پیگیر نشدین، خب ما دوتا جنازه رو دستمون بود، فکر هیچچیز دیگه نبودیم، همون روز بمباران مادرم شهید شد، 3روز بعد هم جنازه پدرم رو از تهران برامون آوردن» در سردشت حضور خبرنگاران دوربین بهدست عادی است، بعضی مردم تنها به نگاهی ناامیدانه بسنده میکنند و بعضی هم انگار گفتنها آرامشان کند و هنوز ذرهای امید داشته باشند برای اتفاقی که سالهاست چشم به راهش هستند، سفره صد پاره دلشان را پهن میکنند و خسته و گلهمند برای هزارمین بار میگویند: «12هزار پرونده شیمیایی اینجا هست تازه از ما میخوان بریم صورت سانحه تهیه کنیم، بعد از 31سال من صورت سانحه از کجا بیارم؟ اصلا صورت سانحه برای چنین فاجعهای معنا داره؟»
خیلی از سردشتیها حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند آن روز را فراموش کنند، زخم آن روز در هر دم و بازدم برایشان تازه میشود. کودکانی که در سردشت متولد میشوند هم بیآنکه بخواهند و آن روز را دیده باشند، زیر سایه آن اتفاق زندگی میکنند: «پسرم 17ساله است، سالها مشکلات پوستی داشت، بدنش تاولهای عجیب میزد، در تهران زیرنظر پزشک بود، تا اینکه گفتن شیمیایی شدن همسرم روی پسرم تأثیر گذاشته. همسر من روز بمباران 10ساله بود. بعد از 30سال تازه تبعات شیمیایی داره خودش رو نشون میده، وضعیت اعصاب و روانش خیلی خرابه، باید دائم تحت نظر متخصص مغز و اعصاب باشه، ریهاش اوضاع خوبی نداره. باید یکروز در خانه ما زندگی کنید تا بدونید روان مردم این شهر چه وضعیتی داره».
7تیر که میشود مسئولان برای گرامیداشت شهدای فاجعه سردشت راهی این شهر میشوند، اما چند سالی است که خیلی از مردم شهر دیگر در مراسم گرامیداشت شرکت نمیکنند و خسته از تکرار دردهایشان هستند: «تو این 31سال چقدر اومدن ازما پرسیدن و دردامونو گفتیم، اما فقط همون یک روز میان و بعد میرن، 10ساله که من دیگه مراسم سالگرد نمیرم، کجا برم؟ برای چی؟ یکی دو تا مسئول هر سال میان اینجا و میرن تا سال بعد. یک یادمان ساخته بودن که تخریبش کردن و گفتن دوباره میسازیم، یک سال و نیمه رها شده، الان که نزدیک سالگرد شده دوباره میخوان یک چیزی درست کنند، وقتی وضع یادمان اینه، باقی چیزها رو خودتون حدس بزنید دیگه. کسی از حال سردشت خبر نداره، قبلا استانداری داشتیم که اصلا نمیدونست تاریخ شیمیایی سردشت کی بوده.»
از سهراه سرچشمه و بازار پیرزنها میشود رد روز فاجعه را گرفت و رسید به حمام شهر که بعد از فاجعه شد محل درمان مصدومین و چند سالی است که بازاری شده برای آدمهای ساکت و آرام تا در آن محصولات کشاورزیشان را بفروشند، از سماق و برگههای زردآلو تا ترخینه و گندم. خضر یک گوشه نشسته و بساط دومینو را چیده و با یک خضر دیگر که روبهرویش نشسته سرگرم بازی است، بهخودش و حریفش اشاره میکند و میگوید: «خضر و خضر دارن مسابقه میدن» و بلند میخندد، دستش را همان روزها در یکی از کوچههای سردشت جا گذاشته است، دست مصنوعیاش را بالا میآورد و میگوید: «ترکش توپ صدام جنایتکار رو خوردم»پسرانش را اوایل جنگ در بمباران از دست داده، با اینکه توانسته از بنیاد شهید تأییدیه جانبازی 50درصد بگیرد، میگوید: «جانبازی من رو قبول کردن و هرماه بهم حقوق میدن، اما باز هم وقتی همشهریهام رو میبینم این آقا رو میبینم اون آقا رو میبینم، شیمیایی هستن، وضع مالیشون هم خوب نیست اما کسی بهشون توجه نمیکنه، تلخ میشم، اینها شیمیایی شدن اما کسی باور نمیکنه» حریف همنامش صدای گرفتهای دارد، با گونههای برجسته و بینی عقابیاش لبخندی میزند و با صدایی پر از زخم و خش قصهاش را روایت میکند. آن روزها که شهر با دودی سفید به خاکستر نشست، خضر رفتگر بود: «من خودم با بیل روی شیمیاییها و جایی که بمب زدن خاک ریختم، من سواد ندارم اما میدونم که شیمیایی شدم، ولی بهم میگن نه تو شیمیایی نشدی، 3دفعه رفتم ارومیه دکتر، قبول نمیکنن.» میگوید ریه و حنجرهاش در همان روزها آسیب دیده: «خیلی طول کشید تا جنازهها را دفن کنیم، میدونید چرا؟ چون تا چند روز بعد هنوز مردم شهید میشدن، یادم هست یکی از همشهریها ایستاده بود با من حرف میزد، بهش میگفتم نترس خوب میشی چیزی نشده، وسط حرفهامون یهو افتاد زمین و شهید شد، هر چی صداش کردم جواب نداد.» بمباران شیمیایی سال66 در سردشت، هنوز هم شهید میدهد: «دوست من شیمیایی 70درصد بود، همین چند وقت پیش بهخاطر تأثیر شیمیایی روی ریهاش شهید شد.»
دل مردم سردشت پر از حرف است، حرفهایی که از گفتن و نشنیدنشان خسته اند: «خیلیها سکوت کردن و چیزی نمیگن، اگر هم بپرسی میگن همه چی خوبه و امکانات هست، اما واقعیت این نیست، وعدههایی که سالهاست به جانبازان شیمیایی و مردم اینجا دادن عملی نشده. تصاویر 7تیر تا دنیا هست از ذهن مردم شهر پاک نمیشه. به همسر من ماهی یک میلیون و هفتصد هزار تومن میدن و تمام، هیچ حمایت دیگهای نمیشه، این مبلغ هم فقط باید هزینه کنیم بریم ارومیه پیش دکتر متخصص و برگردیم، تازه وضع ما بهتره که امکانات داریم و پیگیر وضعیت بیمارمان هستیم، خیلیها اینجا با دردشون میسوزن و میسازن، مردم اینجا دردشان یکی دو تا نیست»چند سالی میشود که سردشت و هیروشیما در قراردادهای بینالمللی خواهرخوانده شدهاند، حالا یکی از خیابانهای شهر به نام هیروشیما نامگذاری شده، اما چقدر بین این دو خواهرخوانده فاصله وجود دارد: «فاجعه هیروشیما هم در همین سطح بود، اما اون شهر چطور جهانی شد؟ سردشت چی؟ هیچی؟ شما تو مهاباد در مورد سردشت بپرسید خیلیها نمیدونند، تو اشنویه بپرسید خبر ندارند، سردشت چه خبره، حال مردم اینجا رو خیلیها نمیدونن»
«شهر پر از جنازه بود» کودک 10ساله زخمهای آدمها و تاولهای تن و صورتشان را در ذهنش حک میکند برای همیشه، حالا او مادر است و فرزندش نشانه همان تاولها را دارد، فرزندی که 27سال بعد از آن روز به دنیا آمده، اما بیآنکه جنگ را دیده باشد، تاوان میدهد. مردان و زنانی که در خیابانهای سردشت راه میروند، یکبار بزرگ را روی دوششان جابهجا میکنند، بار فاجعهای عظیم که در تمام این سالها کم لطفیها و بیمهریها سنگین ترش کرده، حالا وارد سردشت که میشوی، توی کوچهها که قدم میزنی، سایه بلند و سنگین آن روز را میتوانی در همه جای شهر دنبال کنی: «3تا بمب تو سردشت زدن، نخستین بمب همین جا خورد، پای همین درخت، درخت کاملا سوخته بود، چند سال بعد جوونه زد دوباره» زیر درخت حالا تابلویی نصب شده: « محل اصابت بمب شیمیایی 7تیر66» و امروز 7تیر97 است. 31سال پس از فاجعه...