با ما به صحن مسجد جامع و مزار طلبه کشته شده بیایید!
عدالت همچنان باقی است
لیلا باقری:
خاطرتان هست که در شماره پیش از مسجدشاه یا همان مسجدامام نوشتیم و شب تاریخیای که پشت سر گذاشت. نخستین جرقههایی که برای برپایی عدالتخانه خورد و کمکم نام درستی هم بهخودش گرفت؛ «مجلس». به قول روایتهای تاریخی «کوشندگان» یا همان انقلابیهای مشروطهخواه در ادامه تحصن در مسجدشاه به عبدالعظیم رفتند و آن قدر ماندند تا شاه دستخطی داد مبنی بر اینکه حرف شما را شنیدم و درخواستها انجام میشود. عینالدوله کلی تلاش کرد که دستخطی بیرون نیاید و اگر آمد بهدست تحصنکنندگان نرسد. اما رسید و بعد آنها با عزت و احترام به تهران برگردانده شدند. اما از آنجایی که بدی و نادانی نهایت ندارد، عینالدوله و بیخردان دور و بر او از اجرای فرمان شاه ِعلیل المزاج سرپیچی کردند و این شد که بار دیگر اجتماعی در مسجدی دیگر شکل گرفت اما این بار در مسجد جامع یا همان عتیق که در آن سالها تنها مسجدجامع تهران بود و در فاصله کمی از مسجدشاه. در دو بازار بزرگ در تهران که مردم فاصله بین آنها را «بینالحرمین» میگفتند.
تقلا برای تشکیل نشدن مجلس قانونگذاری
ورودی اصلی مسجد جامع بازار تهران در خیابان 15خرداد است و پلههای نوروزخان. قدیمیترین مسجد تهران که شبستان «شاهآبادی» آن حدود 1000سال قدمت دارد. البته قسمتهای مختلف مسجد در دورههای متفاوتی ساخته شده و برخی هم از بین رفتهاند. حالا قدیمیترین بخشهایی که از مسجد هزارساله به یادگار مانده مربوط به قرن 13است. این مسجد نزدیک چارسوق بزرگ قرار دارد و درِ فرعی آن درکوچهها و بازارهای اطراف مسجد است. بعد از شبستان شاهآبادی، «شبستان عتیق» بیشتر از 700سال قدمت دارد. شبستان دیگری به نام گرمخانه حدود 500سال از عمر آن میگذرد و در دوره پهلوی به عنوان گرمخانه مورد استفاده بوده است. شبستان 40ستون آن هم که 2هزار مترمربع وسعت دارد از بزرگترین آثار تاریخی در تهران است. یک جایی در این مسجد و بین شبستانهای آن طلبهای به نام «سید عبدالحمید» خوابیده است. سیدی که بهدست قزاقهای دوره مظفری کشته شد. آن هم در زمانی که احدی گمان نمیکرد روزی فرا برسد که مسلمانی روی سیداولاد پیغمبر آتش بگیرد. کشته شدن این طلبه و مراسم به خاکسپاری او از شورانگیزترین حوادث دوره مشروطهخواهی است و اسباب حوادث دیگر.
فرمان آتش روی طلبهها!
گفتیم که عینالدوله اول تمام تلاش خود را کرد که شاه فرمان و دستخطی بیرون ندهد. بعد هم که شاه فرمان داد و علما و قانونخواهان به تهران برگشتند، شروع کرد به تقلا برای جاری نشدن فرمان. اما ماجرای کشته شدن طلبه سیدعبدالحمید: طبق روایات بعد از بازگشت تحصنکنندگان از ری و کارشکنیهای عینالدوله، «حاجی شیخمحمد واعظ» نامی، بیپروا روی منبر میرفت و از او بد میگفت. صدراعظم هم از این کار شیخ به تنگ میآید و دستور میدهد او را بگیرند. اواسط تیرماه است و شیخ محمد سوار خر خود با یکی از ملازمانش در کوچه سرپولک میرود که یک دسته از سربازان با سرعت از پشت سرش میآیند و میگویند باید همراه آنها به خانه عینالدوله برود. اما به نزدیکیهای مسجد و مدرسه حاجیابوالحسن معمار که میرسند، طلبههای مدرسه از ماجرا باخبر میشوند و جلوی آنها را میگیرند. سردسته سربازان هم که نمیخواهد با آنها درگیر شود، حاجی را از مرکباش پیاده میکند و در قراولخانهای در همان نزدیکیها، زندانی. مردم و طلبهها همه جمع میشوند و خبر به آیتالله بهبهانی هم میرسد و او پسرش را میفرستد. کسی هم میان جمع مردم را میشوراند و همه وارد قراولخانه میشوند و حاجی را از بند آزاد میکنند و اینجاست که «احمدخان یاور» رئیس سربازان فرمان شلیک میدهد. سربازان شلیک هوایی میکنند و تنها یک تیر به ران شخصی به نام ادیبالذاکرین میخورد. این وسط طلبهای به نام سیدعبدالحمید که تازه از کلاس درس برمیگشت، شاهد ماجرا میشود و جلوی احمدخان یاور میایستد و میگوید که تو مگر مسلمان نیستی و چطور فرمان آتش دادی و ... . احمدخان هم عصبانی میشود و تفنگ یکی از سربازان را میگیرد و تیری به قلب این طلبه میزند. مردم تن سیددر خون غلتیده را برمیدارند و همراه ادیبالذاکرین لنگان به مسجد جامع میروند.
زنان، یاوران همیشگی در عدالتخواهی
آوازه کشته شدن طلبه در شهر میپیچد و مردم بازارها و تیمچهها و کاروانسراها را میبندند و گروه گروه به مسجد آدینه یا همان مسجد جامع روان میشوند و شیون و ناله سر میدهند. علما هم یکی یکی به مسجد میآیند؛ اول آیتالله بهبهانی و بعد شیخمحمدرضا قمی و آیتالله طباطبایی. همه علمای بزرگ و بازاریان میآیند. بزازان هم چادر بزرگی در حیاط مسجد به پا میکنند و مردم از خانههایشان سماور و استکان و هرچه لازم است، میآورند. زنان هم همراهی میکنند و به در خانه علما میروند و از ماجرا باخبرشان می کنند و آنها را به مسجد میآورند. این شد که هنگامه بزرگ دیگری در پایتخت رقم خورد؛ علما به شور و مشورت مینشینند و تصمیم میگیرند تا «عدالتخانه» برپا نشود، از مسجد بیرون نروند.
یک دسته سرباز میآیند و در شهر کشیک میایستند و جارچیها هم داد میزنند «هرکسی از فردا دکان خود را باز نکند، کالایش به تاراج میرود و خودش هم کیفر میشود». فردا که مردم از خانه بیرون میآیند، بازار و بینالحرمین را پر از سرباز میبینند. عینالدوله از ترس جنگ، کلی سرباز در شهر میریزد . درحالیکه آیتالله طباطبایی و آیتالله بهبهانی اصلا چنین قصدی ندارند و حتی فکرش را هم نمیکنند. عینالدوله با دستهای سرباز از نیاوران به سمت بازار میآید. قصد او هم اعمال زور است. با این حال کسی را میفرستد که پیغام دهد، شما به خانه بروید ما دستور را اجرا میکنیم. علما هم دلیرانه جواب میدهند؛ هدف ما تاسیس عدالتخانه است تا از این به بعد کسی نتواند خودسر اعمال زور کند و چون عینالدوله مانع اجرای فرمان شاه است، پس خائن به دولت و ملت است و باید از مسند صدارت بلند شود. عینالدوله هم که میفهمد دشمنی با خود اوست، در زورگویی استوارتر میشود و از بیرون آمدن زنان از خانه هم جلوگیری میکند؛ چون روز قبل هم زنان با دستهای از قزاقها درگیر شده بودند.
سیدی خوابیده در شبستانهای مسجد قدیمی تهران
با همه جارهایی که جارچیان زدند، حتی نانواها هم در دکان خود را باز نمیکنند و اطراف مسجد جمع میشوند. نصف روزی به برپایی ختم سیدعبدالحمید میگذرد و روضه میخوانند و گریه میکنند و طلبه را در صحن مسجد، دفن. علما به منبر میروند و از عینالدوله بد میگویند. بعد اما بزازان لباس خونی طلبه عبدالحمید را به چوب میبندند و دسته عزاداری راه میاندازند و سینه میزنند و «یا محمد» گویان اول چندبار دور مسجد میگردند و بعد بیرون میروند و دوری هم در بازار و اطراف مسجدامام و مسجد جامع میزنند تا هم مردم بیشتر بهخودشان بیایند و هم سربازان بترسند. علما شب در مسجد میمانند و فردا که جمعه است، وقت نماز بیدار میشوند و فریاد «یاالله» میکشند تا همه سربازان بشنوند. مردم همه به سمت مسجد جامع میآیند، آن قدر که از کمبود جا، روی پشتبامها میروند. باز هم دسته سینهزنی با وجود مخالفت بهبهانی که ترس جانشان را داشت، بیرون میروند؛ عمامهها به گردن پیچیده و قرآن بهدست و سینهزنان به سمت چارسو میروند که سربازان جلوی آنها را میگیرند. دسته قصد گوش دادن به سربازان را ندارد و از پشت سر هم فشار میآورند که یکباره فرمان شلیک صادر میشود و مردم گروه گروه روی زمین میافتند و غرق خون میشوند. دولتیها بعدا گفتند فقط 12نفر کشته شدند اما شاهدان حرف از صدنفر میزدند. مردم به کوچهها میگریزند و زخمی و کشته را هم با خود میبرند و شب گاری گاری برای دفن به خارج شهر میبرند. همان شب تعدادی توپچی هم به پشت بام شمسالعماره میروند تا به مسجد مسلط باشند. شب وقتی مردم تازه از هیاهو آرام میشوند، یکباره صدای تیری از داخل مسجد بلند میشود و همه دوباره هراسان به سمتی فرار میکنند و ولولهای برپا میشود. اینجا آیتالله بهبهانی روی سکوی بلندی میرود و سینه خود را سپر میکند و فریاد میزند که نترسید... نترسید... اینها با من کار دارند و نه شما... «کجاست آنکه بزند؟ شهادت و کشته شدن ارث ماست...» با این کار مردم آرام میشوند و...
عینالدوله از ریختن خون ترس نداشت و دور نبود که مردم از ترس و خستگی متفرق شوند. از سوی دیگر از طرف شاه پیغام آمد که به خانههای خود بروید ما دستور شما را اجرا میکنیم. علما به شور مینشینند و بعد از مردم میخواهند که بروند. مردم نمیروند و علما قسمشان میدهند... آخر میروند اما علما میمانند؛ بدون آب و غذا. سربازان سخت میگیرند و نمیگذارند چیزی وارد مسجد شود. در نهایت علما این پیغام را میفرستند: «یا عدالتخانه را برپا کنید، یا ما را بکشید و دیگران را رها کنید، یا بگذارید به عتبات برویم...» سومی پذیرفته میشود و علما به ابنبابویه میروند.