رشد دردناک عشق
پنجشنبه صبح بود. هنوز صدای بلبلها و گنجشکها و هرازگاهی طوطیها به گوش میرسید و این یعنی صدای بوقها و ماشینها و آدمهایی که در کوچه و خیابان بلند بلند صحبت میکنند، هنوز کمجان بود. میز صبحانه را جمع کرده بودم و برای استراحت دو روزه و معافیت از کارهایی مثل آماده کردن تغذیه و مسئولیت سرویس دخترم، سراغ کتابخانه رفتم. 3 روز بود کتاب قبلی تمامشده بود و دلم نمیآمد کتاب تازهای، من را از جهان رمان قبلی دور کند. برای همین باید با وسواس بیشتری کتاب را انتخاب میکردم. تجربه ثابت کرده است انتخاب، بعد از خواندن یک رمان درخشان، دقت زیادی میطلبد چرا که کمترین بهانه هم میتواند تو را از ادامه دادن کتاب جدید پس بزند. با تمام این فکرها دستم سمت رمانی رفت که 2 سال پیش خریده بودم و هنوز فرصت و رغبتی برای خواندنش پیش نیامده بود. روی جلد کتاب نوشته بود: «داستانی درباره عشق». همین 3 کلمه و تعداد صفحات که چندان زیاد نبود، باعث شد فکر کنم کتاب را میتوانم تا جمعه شب تمام کنم. شروع کردم. در همان صفحات اول، به مجردی که دلم خواست با آشنایی ضمنی از فضای رمان، سرعت خواندنم را بالا ببرم، گیر کردم. خط به خط، ارزش دوباره خواندن و خط کشیدن و مکث کردن را داشت. آرام آرام پیش رفتم و از استر نیلسون، شاعر و مقالهنویسی که « دریافته بود زندگی در نهایت، چیزی نیست جز دور کردن ملال و دلزدگی» خوشم آمد. خودم را آماده کرده بودم او من را به دنیایی پر از شعفهای ریز و لذتهای ساده اما عمیق ببرد. اما این عشق بود که تمام پیشبینی من و ایدئولوژی استر را برای ادامه کتاب و زندگی بههم زد. با ورود یک تمنای دور از منطق و تقریبا یکسویه، کتاب بیشتر از داستان، شبیه یک جستار از نگاه مقالهنویسی به دام افتاده شد که نه خواندنش راحت و روان بود و نه نخواندنش قانعکننده بهنظر میآمد.
هر چه پیش رفتم کمتر استر را دوست داشتم و بیشتر برایش دلسوزی کردم. میفهمیدم همیشه بزرگترین قدرت توجیه، در چنگال عشق بوده و این جمله را که هایلایتش کرده بودم درک میکردم «عشق جانوری است گرسنه؛ خوراکش ارتباط، اطمینان دادنهای پیدرپی و چشم به چشم هم دوختن است.» جمعه شب گذشت و من و استر هر دو در منجلاب امیدِ واهی، گیر افتاده بودیم. شنبه و یکشنبه هم «لنا آندرشون» و کتابش رهایم نکردند و هرچند کتاب بیشتر از قصه، جملاتی نغز داشت اما از پایان استر خشنود بودم وقتی کتاب 170صفحهای کندخوان را بستم. عشق مثل همیشه عمل کرده بود. مدتی دست و پای استر را زنجیر کرده، نزدیک به 2 سال او را عذاب داده بود. اما بعد از رهایی او را به زنی شاعر و مقالهنویس برگردانده بود که قدرت و شناختش چندین برابر شده بود و این همان رشد دردناک خواستن است.