• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
دو شنبه 24 مهر 1402
کد مطلب : 205978
+
-

روایتی از زندگی شهید مدافع حرم‌مجید قربانخانی

از چاقوی ضامن‌دار و قلیان تا پاک‌شدن در خان‌طومان

از چاقوی ضامن‌دار و قلیان تا پاک‌شدن در خان‌طومان

مجید قربانخانی متولد مرداد سال1369بود. هیچ علاقه‌­ای به درس و مشق نداشت. تا کلاس هشتم درس خواند و بعد داخل بازار آهن مشغول به‌کار شد. باید به سربازی می‌­رفت ولی اصلا دوست نداشت و همین باعث می‌شد که آنجا حرف کسی را گوش ندهد. به جای پوتین با دمپایی در پادگان می­‌گشت که با این کارها فرمانده‌اش را ناراحت می­‌کرد. زنگ می­‌زد به خانه که مادر، من در برف پست نمی­‌دهم و مادرش مجبور بود از فرمانده خواهش و تمنا کند. بزرگ‌تر که شد یک نیسان داشت که روی آن کار می­‌کرد و عصرها هم پشت دخل نانوایی می‌­ایستاد به همین دلیل هم‌محلی­‌ها به او مجید بربری می‌­گفتند. شوخ‌طبع بود و در محل و بین دوستانش سر به سر همه می­‌گذاشت. زیاد قلیان می‌کشید و همین باعث شد تا پدرش با او دعوا کند و مجید دوشب به خانه نرفت.

پسر خیلی شر یافت‌آباد
دوستان مختلفی داشت و یک‌بار هم به اصرار دوستانش خالکوبی روی دستش زد. مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود‌، ولی از کودکی هیئت‌امام حسین(ع) را شرکت می‌کرد. پسر خیلی شری بود و همیشه چاقو در جیبش بود. قلدر بود و همه کوچک‌ترها باید به حرفش گوش می‌­دادند.
کم‌­کم قهوه‌خانه­‌ای برای خودش تاسیس کرد و در آنجا برو و بیایی داشت. شهید مرتضی کریمی بسیجی‌ای بود که به قهوه‌خانه مجید رفت‌وآمد داشت. آنجا با هم آشنا شده و رفاقت پیدا کردند. سال 93یک‌بار پس از حمله­ داعش به دعوت دوستش شهید کریمی به هیئتی رفت که درباره­ مدافعان حرم و مظلومیت اهل‌بیت در سوریه، سخنرانی و عزاداری می‌کردند. آن شب مجید، در هیئت آنقدر گریه می‌کند که از هوش می‌رود، وقتی به‌هوش می‌­آید می‌گوید: من باشم و کسی نگاه چپ به حرم بی‌بی زینب(س) بیندازد. از آن لحظه به بعد اخلاق مجید تغییر می‌کند. آن شخصیت شوخ و شلوغ، ساکت و آرام می‌شود. تمام تلاش خود را برای رفتن به سوریه می‌کند. با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود برای زیارت به کربلا می‌رود و از امام‌حسین(ع) می‌خواهد که آدم بشود! بعد از برگشتن از کربلا قلیان را برای همیشه کنار می‌گذارد.

می­‌سوخت و دوست داشت در این راه جهاد کند
مجید 4-3‌ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی عوض شد‌ و همیشه در حال دعا و گریه بود. نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌­خواند. خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود! از بی­رحمی تکفیری‌­ها در سوریه خیلی غمگین و ناراحت بود، دلش برای کودکان و مردم بی‌پناه می‌­سوخت و دوست داشت در این راه جهاد کند. در طول این چند‌ماه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزادسازی مناطق و شهدای مدافع حرم حرف می‌­زد. به هر دری زد تا راهی سوریه بشود.

تنها پسر خانواده هستی، نرو!
 قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید‌، می‌گفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم، نمی‌خواهم حتی ذره‌ای ناراحتی از من در دل کسی باشد. روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدر به او گفت تو تنها پسر خانواده هستی، نرو! و مجید از قرارش با حضرت زینب(س) می‌گوید. مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود. در طول مدتی که در سوریه بود هر روز به مادرش زنگ می‌زد و مادرش خیلی بی‌تابی می‌کرد.
یک شب درحالی‌که جوراب همرزمانش را می‌­شست، به او می‌گویند حیف تو نیست که خالکوبی داری؟ و فرمانده­شان تذکر می‌دهد که آن را بپوشان. مجید می­‌گوید: «این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه حضرت زینب(س) آن را پاک می‌کند.»
فردای آن روز در 21دی‌ماه 94حین نبرد با چچنی‌­های جهبه النصره، یک تیر به بازوی سمت چپش می‌خورد و دستش را پاره می‌کند. با همان دست آسیب‌­دیده 3تا از تکفیری‌ها را به درک می‌فرستد. 3یا 4 تیر دیگر به سینه و پهلویش می‌خورد و همانجا در خان‌طومان حلب شهید می‌شود. مجید و دوستش مرتضی با هم در یک نقطه و به فاصله­ چند ساعت به شهادت می­‌رسند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید