مجموعه داستان «رستهی سنگاندازان» روایت زندگی پر فراز و نشیب نوجوانان فلسطینی در مبارزه با اشغالگران صهیونیست است. علیاکبر والای، نویسندهی این کتاب است. گوشهای از مبارزات نوجوانان فلسطینی در بخشی از کتاب اینچنین روایت شدهاست:
«صبح، وقتی ژنرال وارد اتاقش در ساختمان ستاد مرکزی شد و روی صندلی راحتی خود نشست، به خلاف همیشه، سیگارش را آتش نزد و به نامهها و عریضههای روی میزش توجهی نکرد. نگاه مبهوتش برای مدتی طولانی به یادداشتی که روی تکه کاغذ باطلهای نوشته شده بود، خیره ماند. لحظهای بعد، ناگهان از جا پرید و درحالیکه انگشت سبابهاش را روی دکمه آیفون کنار میزش فشار میداد، با خشم فریاد زد: سروان ژرژ را پیدا کنید و به اتاق من بفرستید، فورا.
آخرین کلمه را با خشنترین حالتی که ممکن بود، فریاد زد. بلافاصله صدای دستپاچهای از آیفون شنیده شد: اطاعت ژنرال، الساعه!
دقایقی بعد، با به صدادرآمدن زنگ روی میز، مرد بلند قامتی وارد اتاق شد و با ادای احترام نظامی، در مقابل ژنرال ایستاد.
ژنرال مدتی خاموش به او نگاه کرد و ناگهان غرید: سروان! هیچ معلوم است شما در مرکز چه غلطی میکنید؟
سروان با تعجب و نگرانی به ژنرال چشم دوخت. ژنرال با همان لحن تند ادامه داد: مسئولیت حفاظت ستاد بهعهده شماست، سروان! آن وقت، یک جوجه عرب پابرهنه از تمام پستهای نگهبانی و سیستم مداربسته حراست عبور میکند و داخل ساختمان ستاد میشود و بدتر از همه به اتاق من میآید و این یادداشت مسخره را روی میزم میگذارد.
تعجب میکنم با این وضع مضحکی که دستگاه حراست ما دارد، چهطور بیتالمقدس تا به حال سقوط نکرده است؟
سروان ژرژ با ناباوری پرسید: ژنرال، ممکن است من آن یادداشت را ببینم؟
ژنرال از جا بلند شد، بیصدا به طرف پنجره رفت و درحالیکه پشت به سروان داشت، زیر لب غرید: روی میزم است. برش دار!
سروان به طرف میز رفت؛ یادداشت را برداشت و زیر لب شروع به خواندن کرد: به تقاص کشتار خونین روز نوزده رمضان، سحرگاه، وقتی صدای پارس سگهای نگهبان شنیده شود و کلاغها قارقار کنند، مقر مرکزی افسران را به جهنم خواهم فرستاد. محمد صادق ـ فلسطینی ـ سیزده ساله. سروان، نگاهش را از روی یادداشت گرفت و بیاختیار به نقطه نامعلومی خیره ماند. دوباره و دوباره و برای چندمین بار یادداشت را خواند و ناخواسته روی مبلی که در مقابل میز قرار داشت، نشست. اما وقتی بهخود آمد و سنگینی نگاه خیره ژنرال را روی خودش احساس کرد، از روی مبل بلند شد و دستپاچه یادداشت را در دستهایش نگه داشت...»
رستهی سنگاندازان
در همینه زمینه :