عطر چای پاییزی
حدیث گرجی/ خبرنگار افتخاری از تهران
تقصیر من نبود؛ خودش شروع کرد. بابا هیچ وقت سر من داد نمیزد. حالا دیرش شده بود که شده بود؛ نباید سر من داد میزد. کمی دیرتر میرسید سر کارش. 10دقیقه، یک ربع دیر کردن من چه داشت که جلوی مامان و برادرها سر من داد کشید؟
تنها بودم. مامان رفته بود خرید و برادرهایم هم هنوز از دانشگاه و سرکار برنگشته بودند. دو ساعتی میشد که رسیده بودم خانه و هنوز مانتوی مدرسه را عوض نکرده بودم.
آهی کشیدم. خب، درست بود؛ بابا دیشب گفته بود که فردا صبح، جلسهای مهم دارد؛ اما من هم خسته بودم و قبل از اینکه بتوانم کیفم را برای فردا حاضر کنم، خوابم برد.
کف اتاق دراز کشیده بودم. غلتی زدم و چندبار دیگر، صحنهی اتفاق صبح امروز را در ذهنم مرور کردم. توی ماشین، تا خود مدرسه با بابا حرف نزدم. حتی خداحافظی هم نکردم. توی مدرسه هم هرکسی از حالِ گرفتهام پرسید، چیزی نگفتم.
حالا که فکر میکنم، کمی دلم به حال بابا میسوزد. لابد او هم از رفتار من ناراحت شده بود. مخصوصاً که خداحافظی هم نکرده بودم؛ اما به هرحال نباید سر من داد میزد.
روی زمین با انگشتانم ضرب گرفتم. اینطوری نمیشد. اهل قهر کردن نبودم. از جایم بلند شدم. هوای پاییز روزبهروز خنکتر میشد. دلم یکهو چای تازهدم خواست؛ چایی که سرمای آن روز را از رگهایم بیرون بکشد.
رفتم و سماور را روشن کردم. تازه داشت حالم بهتر میشد که ناگهان صدای زنگ در آمد. با دیدن بابا توی آیفون حسابی غافلگیر شدم. بابا آن روز خیلی زود برگشته بود. تنهایی تا بقیه بیایند باید چه کار میکردم؟ چه به او میگفتم؟
با سلامی خشک و خالی در را باز کردم و رفتم توی اتاق. مثلاً داشتم سعی میکردم اتاق را مرتب کنم. صدای بابا از هال میآمد که داشت با تلفن صحبت میکرد: «امروز خیلی خستهم... نه! چیزی نیست، سرم یه کم درد میکنه. به هرحال هنوز هم یه کم دیگه وقت داریم...»
چای دم شده بود. به بابا فکر کردم و سردرد و خستگیاش. هنوز از دستش ناراحت بودم، اما نه مثل قبل. رفتم توی آشپزخانه و دو فنجان چای ریختم. سینی را که برداشتم، دستم لرزید و چای از استکانهای لببهلب سرریز کرد توی سینی. دوباره کفری شدم. نمیدانستم چرا امروز، همه چیز با من سر جنگ دارد!
سینی چای را که آوردم، تلفن بابا تمامشده بود. خواستم استکان خودم را بردارم و سریع بروم که چشمم افتاد به چهرهی کلافهاش که دستش را روی آن گذاشته بود و با دست دیگرش با قاب گوشیاش بازی میکرد. او هم مثل من کلی کار داشت. او هم مثل من درگیر چیزهایی بود که دست خودش نبود.
نمیدانم چه شد که گفتم:«بابا!» سرش را از روی دستش بلند کرد و چشمش، به من افتاد. انگار خطوط چهرهاش از خستگی عمیقتر شده بود.
گفتم:« بابا ببخشید! امروز نباید...» حرفم را تمام نکرده بودم که چهرهاش به لبخندی باز شد. دستش را دراز کرد و با لبخندی، گوشم را کشید و بعد مرا کشاند سمت خودش.
- اشکال نداره دخترم. خب آدم یه وقتایی خسته میشه. دست خودش که نیست.
بابا خیلی اهل عذرخواهی کردن از دیگران نبود؛ اما من که دخترش بودم میدانستم که بابا با این حرفها داشت با زبان بیزبانی از من عذرخواهی میکرد.
سرم را به بازویش تکیه دادم. حالا دیگر اصلاً دلخور نبودم. انگار چیزی سنگین را از روی سینهام برداشته بودند.
سینی چای را جلو کشیدم. از تکان ناگهانی، چای دوباره از لبهی استکانها بیرون ریخت و کف سینی را خیس کرد. خندیدیم! با خودم گفتم عیبی ندارد! هنوز کلی چای خوشعطر توی استکانها هست که دلمان را گرم میکند.