• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 4 مهر 1402
کد مطلب : 203837
+
-

بر دیوار کافه

بر دیوار کافه

فاطمه اشرف

این روزها چای عصر را که دم می‌کنم، سالن زودتر از انتظارم کم‌نور می‌شود. دیگر از عصرهای کشدار تابستان خبری نیست و من هنوز به خانه‌ای که زود نور آفتاب از آن رو برمی‌گرداند، عادت نکرده‌ام. دیروز عصر دیگر بلاتکلیفی خودم و خانه را تحمل نکردم و به کتابفروشی نزدیک خانه رفتم. چرخی بین کتاب‌ها زدم و گذر زمان را فراموش کردم. قصد خرید کتاب نداشتم، همین که کمی از حال و هوای غروب‌ فاصله بگیرم و لحظات گرگ و میش عصرگاهی را رد کرده باشم، برایم کافی بود، اما فروشنده جلو آمد و درحالی‌که 3کتاب در دست داشت، گفت:« این 3تارو ببینید». او مأموریتش را انجام داد و رفت و من در برابر وسوسه خرید کتاب، باز هم سست شدم. نام مرحوم احمدرضا احمدی کمک بزرگی بود تا بین 3کتاب، انتخاب راحت‌تری داشته‌باشم. «بر دیوار کافه» را برداشتم و برای شروع خواندن کتاب، میزی دنج در کافه حیاط کتابفروشی را انتخاب کردم. قبل از شروع در اینترنت چرخی زدم تا درباره کتاب بخوانم و بدانم چه جهانی در کلمات مرحوم احمدی منتظرم است؛ چیزی که دستگیرم شد، این بود: «خواندن از کارگردانی در پاریس که بعد از فراز و نشیب‌های بسیار، پیشنهادی برای ساخت فیلم دارد و می‌خواهد از نوشته‌های روی دیوار یک کافه به‌عنوان ایده استفاده ‌کند.» قهوه را سفارش دادم و خیال کردم قرار است با عطر قهوه و کتاب، تا پیاده‌روهای پرشور پاریس بروم و در دل خوشحال بودم از این انتخاب هوشمندانه که من را از غروب دلگیر خانه تا کافه و از کافه‌ای در خیابان پاسداران تهران تا پاریس خواهد برد.
کتاب را شروع کردم، اما خبری از حال‌خوشی که انتظار داشتم نبود. دیوارنوشته‌ها من را به دنیای آدم‌های متفاوتی رساند که از جنگ جهانی دوم جان سالم به در برده‌اند، اما هنوز زندگی به آنها برنگشته است. شرایط چنان واقعی و دور از لطافت روایت شده بود که در لحظاتی تعجب می‌کردم از توانمندی شاعری که بلد است به وقت تلخ‌نوشتن، در تخیل و شعر را به روی کلماتش اینچنین خوب ببندد.40صفحه از کتاب را خوانده بودم که یکباره نگاهم به کافه و آدم‌های اطرافم تغییر کرد، اگر در دل کافه‌ای در پاریس این همه رنج و قصه حضور داشته است، چرا در همین کافه و در همین میزهای اطراف من خبری از قصه‌ای تازه نباشد؟
کتاب را بستم و چشمانم را چرخاندم. گوشه صفحه اول کتاب با مدادی کمرنگ نوشتم: «جوانی مرتب چندبار به ساعتش نگاه کرد، به تلفنش سر زد، تماس گرفت، کسی برنداشت، ساعتش را نگاه کرد، گل مریم را روی میز جاگذاشت، چای را حساب کرد و رفت.»  احساس کردم پشت این چند جمله، کلماتی به صف شده منتظر نوشته شدن هستند. بلند شدم و از کافه تا خانه به گل مریم و جوان و تلفن‌های بی‌پاسخش فکر کردم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید