فئودور داستایفسکی
از آنچه بر سرش آمده بود، به هیچکس چیزی نمیگفت، اما گاهی، خاصه در غروب، در ساعتی که آوای ناقوس کلیسا زمانی را به یادش میآورد که احساسی ناشناخته سراپایش را لرزانده و در تپش انداخته بود، در جان جاودانه مجروحش توفانی برمیخاست. آنوقت روحش به لرزه میافتاد و درد عشق باز در دلش شعلهور میشد و سینهاش را به آتش میکشید. تنها و افسرده به آرامی اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد: کاترینای من، کبوتر بیهمتایم، خواهرک شیرینم... .
بانوی میزبان
در همینه زمینه :