• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 1 شهریور 1402
کد مطلب : 200880
+
-

به بهانه‌‌ی روز پزشک

فرشته‌ی متواضع خندان!

نیمکت آخر
فرشته‌ی متواضع خندان!

امسال در کلاس نهم، سر‌قفلی نیمکت آخر را به همراه تعدادی از بر و بچه‌های سرحال کلاس خریده‌ام. هوای خوب، ویو ابدی، سور و سات برقرار! حالا گاهی هم هدف موشک‌های نقطه‌زن معلم قرار می‌گیریم که حق‌مان است‌. البته که خربزه‌خوردن را عشق است، اما باید پای لرزش هم بنشینیم! این‌ها، خط‌خطی‌های شبانه‌ی یک نیمکت آخری است از خاطرات روزانه‌اش!‌

پدر نفیسی، پزشک است؛ اما از آن پزشک‌های عجیب و غریب! صبح‌ها، توی تاریکی، با همان پژو قراضه‌اش، می‌رود بیمارستان امام، ظهرها، دانشگاه، عصرها، کلینیک و شب‌ها، توی تاریکی، بازمی‌گردد به خانه و تازه پژوهش و مطالعه. اما قصه‌ی پنج‌شنبه‌ها فرق دارد. از صبح تا شب، آسایشگاه سالمندان کهریزک است. سالمندان عاشق پدرش هستند.
جمعه‌ها برای پدر نفیسی روز خانواده است؛ روز سرزدن به خویشان. اما اولویت، با اقوامی است که بیمارند. برخلاف خیلی از پزشکانی که دوست ندارند در مهمانی‌های فامیلی، ته حلق کسی را ببینند، پدر نفیسی دست به مُهر است؛ یعنی توی یکی از جیب‌هایش همیشه مهر است و توی یکی آب‌نبات. اولی نصیب نسخه‌ی بیمارانش می‌شود و دل‌شان را خوش می‌کند؛ دومی نصیب بچه‌ها می‌شود و لبخند روی لبان‌شان می‌آورد.
چندباری پدر نفیسی را دم در مدرسه دیده‌ام. متواضع بود و خندان. هر وقت می‌رفتم به او سلام کنم، با من شوخی می‌کرد. و حالا همه‌ی این حرف‌ها را در دفتر خاطراتم نوشتم که بگویم امروز نفیسی با بغض گفت‌ که پدرش بیمار است. همان مردی که بی‌دریغ، غم‌خوار بیمارانش بود و برای شفایشان، تلاش می‌کرد، حالا خودش بیمار شده؛ از آن بیماری‌های بی‌رحم! نفیسی عکسی از پدرش را هم در بستر بیماری انداخته است. پدرش حتی در اوج بیماری، باز هم متواضع بود و خندان!‌ خدایا خواهش... خدایا التماس!‌

عشقم... خوش‌اومدی!

هفته‌ی قبل، مریم، دختر خواهر 3ساله‌ام را زدم زیر بغل و بردمش میوه‌فروشی سر کوچه. وسط خرید، مرغ مینایی که در قفسش کنار دخل، با زنجیری بلند به سقف آویزان بود، توجه‌مان را جلب کرد: «عشقم... خوش‌اومدی... عشقم... خوش‌اومدی...» مریم را بردم کنار قفس مرغ مینا. همان‌طور که توی بغلم بود، دو، سه‌بار به مرغ مینا گفت: «عشقم.... خوش‌اومدی...» و انگشتش را برد لای میله‌های قفس. مرغ مینای نامرد هم به چپ و راست نگاهی کرد و نوکش را رها کرد وسط بند اول انگشت اشاره‌ی دست راست مریم و تق! مریم هم به چپ و راست نگاهی کرد و میوه‌فروشی را گذاشت روی سرش. هر کاری هم کردم، گریه‌‌اش بند نیامد که نیامد. خاطره‌ی بدی بود؛ آن‌قدر که از لجم، میوه‌فروشی سر کوچه را تحریم کردم. امروز دم غروب، دوباره مریم و خواهرم، آمدند خانه‌ی ما. در نهایت تعجب، مریم پرید بغلم و گفت: «دایی... منو می‌بری پیش مرغ مینا!» با اکراه به بهانه‌ی خرید سیب و آلبالو، رفتیم سراغ مغازه‌ی آقا سعید. سعیدخان، همین که از دور، من و مریم را دید، دوید طرف‌مان. کمی که نزدیک شد، گفت: «آقاصادق... کجایین بابا؟ یه هفته‌س منتظرتونم. مرغ مینا رفته تو لک و از تو لونه‌ی چوبیش تو قفس بیرون نیومده. چرا سر نزدین؟...»
وارد مغازه شدیم و بااحتیاط، نزدیک قفس مرغ مینا. از مرغ مینا خبری نبود. انگار توی لانه‌ی چوبی‌اش، ناپدید شده بود. آقاسعید گفت: «تو این یه هفته، لب به آب و غذا هم نزده، ولی انگار زنده‌س هنوز...»
دلم برای مرغ مینا سوخت. مریم لبخندی زد و همان‌طور که توی بغلم بود، با صدای بلند سه‌بار گفت: «عشقم... خوش‌اومدی...» برای لحظاتی همه سکوت کردیم؛ ‌حتی مریم.
از توی قفس، صدای تکان‌تکان‌های آرامی به گوش رسید و یکهو صدای بلندی گوش‌مان را نواخت: «عشقم.... خوش‌اومدی.... عشقم... خوش‌اومدی» نیش آقاسعید تا بناگوش باز شد.

گرما، مرا خیس ِ خیس  می‌کند!
امروز ظهر، موقع برگشت از آخرین جلسه‌ی کلاس‌های تابستانی، توی سرویس مدرسه لم داده بودم و به اتفاق‌های ریز و درشت مدرسه فکر می‌کردم. چراغ قرمز چهارراه، عدد ۱۰۰ را نشان می‌داد و حالاحالاها سبز بشو هم نبود. گرما از در و دیوار می‌بارید و انگار کولر ماشین آقابرات، راننده‌ی سرویس هم در برابر گرمای آخر مرداد کم آورده بود. شاید فلسفه‌ی تعطیلی تابستان در مدارس قدیم، در امان نگه‌داشتن بچه‌ها از همین گرمای طاقت‌فرسا بود که حالا نمی‌دانم چه چیزی تغییر کرده که تابستان‌ها هم ما را به مدرسه می‌کشانند.
در همین فکر و خیالات بودم که پسری هم‌سن خودم، گل به دست، تق‌تق، به شیشه‌ی بسته‌ی سرویس زد. لب‌خوانی کردم: «آقاپسر.... برا خواهرت گل نمی‌خری؟»
عرق روی پیشانی‌اش، صورت آفتاب‌سوخته‌اش، لباس‌های مندرسش و اینکه از کجا فهمیده بود من خواهر دارم، توجه مرا به‌ خودش جلب کرد. برخلاف همیشه هوس کردم گل بخرم، البته نه به‌خاطر خواهرم که به‌خاطر پسرک. انگار او هم فهمیده بود؛ چون خنده‌ی معناداری روی لبانش دوید. دوتا ۱۰هزار تومانی، یک‌جای کیفم مخفی کرده بودم؛ اما خودم هم پیدایشان نمی‌کردم. با حرکت دستم به سمت چپ کیف، چشمان پسرک هم به چپ می‌پیچید و با حرکت راست، به راست. اما خبری از دهی‌ها نبود که نبود. انگار عدد کنار
چراغ راهنما، یکهو دوید. چراغ سبز شد و ماشین‌ها رم کردند. گفتم: «آقابرات... می‌شه وایسی...» اما بوق ممتد ماشین پشت‌سر، امان همه را برید... پسرک بدوبدو، دنبال ماشین آقابرات می‌دوید و همین‌طور راننده‌ی پشت سری، برای آقابرات و پسرک گل‌فروش و من و این دنیای پر از بی‌رحمی، هی بوق می‌زد. نمی‌دانم از دور، روی گونه‌های پسرک، عرق بود که برق می‌زد یا اشک!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید