شوری که غنیمت است
مریم ساحلی
چشمانش میخندید و راه که میرفت، سرخوشی در قدمهایش میلولید. شبیه شده بود به یک بوته نسترن که شاخ و بالش را سپرده باشد به نسیم.
میگفت: خوبم؛ امروز بعد از چندین و چند روز دراز خاکستری، خوبم.
راست میگفت، خوب بودن حال آدمها نه پرسیدنی و گفتنی، که دیدنیست. یکی که حالش خوب باشد، امید را میشود در نگاهش دید و روشنای زندگی را در نشست و برخاستش شاهد بود. او گفت: حالم خوب است چون داستان نوشتهام. میدانی خیلی وقت است که کلمات را به شور قصه نوشتن ردیف نکردهام بهدنبال هم، ولی امروز شد. قصه را بلندبلند برای دیوارهای اتاقم خواندم. برای گوسفند پاچوبی که کتابهایم را به پشت دارد و طوطی هزاررنگ نخی که چشمش مدام به آینه است. او که به بوته نسترن شبیه شده، نمیدانست این سرخوشی حاصل نوشتن داستان تا چند ساعت یا چند روز در جسم و جانش باقی میماند، اما غنیمت است همین، مگر نه؟ این شور، شور آفریدن هرچند هم که اندک باشد وقتی در جان آدمی اتراق میکند، میشود از بند روزمرگیها جدا شد و آن کاسه چهکنم چه کنمی که مشکلات دستمان دادهاند را لختی از یاد برد. میشود یک وقتهایی نقش بر بوم زد یا نخ و سوزن برداشت تا باغی نخی جان بگیرد. کسی نیست که نداند، گِل را ورز دادن و حجمی سفالین ساختن، چقدر شیرین است، یا زمزمه آوازی که خیالمان را میبرد تا دورها، از سنگینی اندوه نشسته بر دلمان دستکم، کمی میکاهد. واقعیت این است که میشود جانبخشید به زندگی با همین آفریدنها. و همین غنیمت است مگر نه؟