آنتونی هاپکینز:
اهل جنگیدنم
آیدا تدین:
بازیگر کهنهکار اهل ولز که در هشتادسالگی همچنان در مقابل دوربین میدرخشد و بهتازگی با تلهفیلم «شاه لیر» در قاب تلویزیون دیده شده، از شور و علاقهاش به این حرفه، طرز نگاهش به شخصیتهایی که نقششان را بازی میکند و تلاشاش برای قضاوتنکردن درباره آدمهای اطرافش و تغییرات درونیای که از جوانی تا به امروز از سر گذرانده حرف زده است.
برای هر کس که با بیم و هراس به آینده مینگرد زندگی سِر آنتونی هاپکینز (یا به قول خودش «تونی، لطفا») میتواند مفید باشد. او 80سال دارد و از هر وقت دیگری در زندگیاش شادتر است. مجموعهای از عوامل در شکلگیری روزهای خوش سالخوردگی برای یکی از بزرگترین بازیگران زنده دنیا دخیل بوده؛ رابطهاش با همسرش استلا که 15سال است زن و شوهرند و هاپکینز را تشویق کرده که اندامش را متناسب و روی فرم نگه دارد و علاقهاش به نقاشی و موسیقی کلاسیک را از نو پی بگیرد و همینطور حرفهاش.
دوباره شاهلیر
هاپکینز، عاشق کارکردن است و بخش اعظم عزتنفس و نیرومندیاش از بازیگری میآید؛ «اوه، بله. کار مرا سر پا نگه داشته. کار به من انرژی و نیرو داده.» و به هیچ وجه خیال ندارد از سرعتش بکاهد. میتوانید انرژی سیالش را احساس کنید؛ یکجور بیقراری. هر چند دقیقه یکبار به ذهنم میرسد الان است که دست از مصاحبه بکشد و بگریزد اما حقیقت این است که دارد کیف میکند و مدام میگوید: «بیشتر بپرس! دارد خوش میگذرد».
ما در رم ملاقات کردیم؛ جاییکه او اینروزها مشغول نقشآفرینی در فیلمی محصول نتفلیکس است که به رابطه میان آخرین پاپ (بندیکت) و پاپ فعلی (فرانسیس) میپردازد. هاپکینز نقش بندیکت را ایفا میکند و جاناتان پرایس هم نقش فرانسیس را. اینجا هستیم تا درباره اقتباس جدید و امروزی از شاهلیر حرف بزنیم که نسخه تلویزیونی آن برای پخش از بیبیسی تهیه و تولید شده است. این تلهفیلم که در انگلستان فیلمبرداری شده و ریچارد ایر کارگردانش است کاریاست که هاپکینز 80ساله را عمیقا خوشحال کرده؛ «احساس کردم که بله، از پس انجامش برمیآیم. هنوز از پس انجام چنین کارهایی برمیآیم. کنار نکشیدم و این خیلی دلگرمکننده است چون میدانم قادر به انجامش هستم و هنوز از حس طنزم و شوخطبعیام برخوردارم و هیچچیز از بین نرفته.»
این بازیگر کهنهکار پیشتر هم در سال1986 نقش شاهلیر را روی صحنه تئاتر ملی لندن ایفا کرده است. دیوید هیر در آن زمان کارگردانی نمایشنامه معروف ویلیام شکسپیر را بر عهده داشت. هاپکینز در سرش حساب میکند؛ «آن موقع... 48سالم بود. مسخره است. نمیفهمیدم که هنوز خیلی جوانم. هیچ تصوری نداشتم از اینکه چطور این نقش را اجرا کنم. داشتم دستوپا میزدم.»
حالا احساس میکند که در نقش لیر جا افتاده و کمتر کسی ممکن است مخالفت کند. در میان یک گروه از بازیگران توانا و مشهور (از اما تامپسن در نقش گانریل گرفته تا امیلی واتسن در نقش ریگان، جیم برادبنت در نقش گلاستر، جیم کارتر در نقش کنت، اندرو اسکات در نقش ادگارد) این هاپکینز است که فرمانروایی میکند. مسحورکننده است. با آن موهای سفید کوتاه، حرکات و سکناتش شبیه یک گاو نر خسته است؛ یک حاکم جبار ترسناک که قدرتش دارد از دست میرود؛ مردی فاسد که خشمی هولناک، از خود بیخودش کرده است.
هاپکینز میگوید: «من متعلق به نسلی هستم که مردها مرد بودند. هیچ چیز لطیف یا ابراز احساساتی درباره هیچ کدام از ما وجود نداشت؛ مایی که اهل ولز بودیم. البته این موضوع جنبه منفی هم دارد، چون ما در عشقگرفتن و عشقدادن، نابلد هستیم؛ درکش نمیکنیم».
نعل اسب به جای تاج
بازیگر برنده اسکار، اغلب از گذشته خودش برای ارتباطبرقرارکردن با شخصیتها استفاده میکند؛ رخدادهای ساده و کوچکی که در ذهنش حک میشوند؛ آدمهای واقعیای که اطلاعات در اختیارش میگذارند. در صحنهای که کنت، ادگار و دلقک حضور دارند با فروغلتیدن لیر به ورطه جنون، او هر سه را روی نیمکت به صف میکند و آنها را با اسامی اشتباه خطاب میکند. هاپکینز به این نتیجه میرسد که لیر در کودکی پدرش را دیده که 3تولهسگ را غرق کرده و دوستانش برایش در حکم همان سگها هستند. او میگوید: «بیرحمی نسبت به حیوانات تا پایان عمر با آدم میماند. من یک بار شاهد اتفاقی مشابه بودم اما نمیتوانم خیلی راجع به آن فکر کنم. خیلی غمانگیز است ولی هسته کوچک آن اتفاق، هیچجا نمیرود؛ با آدم میماند و رشد میکند».
هنرپیشه قهار و کهنهکار سینما وقتی تعمدا نقش افراد ترسناک مثل هانیبال لکتر یا رابرت فورد در سریال «وست ورلد» را ایفا میکند در شیوه اجرایش سکوت دارد تا بر سلطه اهریمنیشان تاکید کند؛ با این حال، شاهلیری که او به نمایش میگذارد شخصیتی انفجاری و پرخشموخروش است. هاپکینز میگوید: «او بهکلی مجنون است. به طوفان میخندد. از همین ویژگیاش خوشم میآید».
در این فیلم که 28ماه می گذشته برای نخستین بار پخش شد هاپکینز از یک نعل اسب به عنوان تاج پادشاهیاش استفاده کرده است. او از دوستی به نام درو دالتون از افراد تدارکات سر صحنه سریال وست ورلد که ضمنا از کشاورزان آیداهو است درخواست کرده بود این نعل اسب را برایش تهیه کند. درو دالتون به او گفته بود این نعل اسب متعلق به اسبی قدیمیاست که در سال1925 متولد شده. وقتی هاپکینز درباره این اسب حرف میزند قدری اشک در چشمهایش حلقه میزند؛ «حالا به هر جا که میروم این نعل اسب را با خودم میبرم. هنوز هم باعث میشود احساساتی شوم. قدرت، تنهایی و دردی که آن اسب داشته عینا خود لیر است.»
وقتی صحبت از کار دشوار، سالخوردگی و مردانگی به میان میآید اشک بهراحتی از چشمهایش سرازیر میشود. پدرش ـ دیک ـ نانوا بود؛ مردی سرسخت و اهل عمل که پدر او هم نانوا بوده است. هاپکینز تعریف میکند که هرچه سن پدرش بالاتر رفته نازکنارنجیتر شده است؛ «مثلا اگر در رانندگی خطا میکرد و به جای درستراندن، در دستانداز میافتاد اشکش سرازیر میشد. هرچه به پایان عمرش نزدیکتر شد بیشتر به مصرف الکل روی آورد و پیشبینیناپذیرتر شد. هرگز خشونت به خرج نداد اما ناگهان دچار خشم و غیظ میشد و بعد افسردگی شدیدی سراغش میآمد. سر مادرم خالی میکرد، سر من خالی میکرد. من به قدر کافی بزرگ بودم؛ به همین خاطر، این موضوع، آزارم نمیداد. پیش از مرگش زیاد با هم حرف نزدیم. از من حرص داشت. درکش میکردم. میتوانستم بفهمماش و با خودم فکر میکردم که چه وحشت و تنهایی هراسناکی آخر عمری گریبانگیر آدمها میشود.»
پرواضح است که او در اجرای نقش لیر بر دانشاش درباره همین موضوع تکیه کرده است. هاپکینز یک دختر هم دارد به اسم ابیگیل که حاصل ازدواج اولش است اما آنها هیچ رابطهای با هم ندارند؛ بنابراین الهامبخش این نقش نبوده است. هنرپیشه هشتادساله میگوید: «نه! من سالها پیش با این موضوع کنار آمدم. این انتخاب اوست و باید زندگیاش را زندگی کند. خودم به جوانها میگویم که اگر کسی باعث آزارتان میشوند رها کنید و بروید؛ فقط کافیاست رها کنید؛ مجبور نیستید والدینتان را بکشید».
باید با زندگی کنار آمد
هاپکینز در اواخر دهه1950 درگیر کار تئاتر شد و ابتدا به عنوان مدیر صحنه پا به این حرفه گذاشت اما برای رسیدن به موفقیت، بیطاقت بود. خودش تعریف میکند: «نقشهای بدون دیالوگ بازی میکردم؛ یا پیک پیامرسان میشدم یا... . خدا میداند چه نقشهایی که اجرا نکردم ولی خلقم خیلی تنگ بود؛ چون میخواستم تأثیرگذارتر باشم؛ به همین خاطر رفتم پیش مسئول انتخاب بازیگران و گفتم: آدم باید دم چه کسی را ببیند که برایش نقش جور کند؟ تازه 3هفته بود که پایم به صحنه باز شده بود»!
مسئول انتخاب بازیگر که حسابی از این برخورد هاپکینز غافلگیر شده بود او را به لارنس اولیویه معرفی کرد و به این ترتیب، بازیگر جسور ولزی به صحنه تئاتر ملی لندن راه یافت. هاپکینز خودش هم میداند که گستاخی آنزمانش مضحک بوده اما این را هم فراموش نکرده که آنروزها مشتاق بوده که به خواستهاش جامه عمل بپوشاند و همچنان هم هست. او میگوید: «نظر من درباره زندگی این است که فقط باید با آن کنار آمد. میدانید؟ همهمان قرار است روزی بمیریم و این انگیزه بسیار نیرومندی است».
هاپکینز همچنین به یاد میآورد: «همه آن سالهایی که در تئاتر ملی بودم میدانستم چیزی درونم هست ولی قاعدهمند نبودم. خلقوخوی ولزی داشتم و سازوکار «همرنگ جماعتشدن» توی کَتم نمیرفت. من اهل جنگیدن بودم؛ اهل سر به شورش گذاشتن. فکر میکردم: خب، من به اینجا تعلق ندارم و تقریبا 50سال گذشته که من هنوز احساس میکنم به هیچجا تعلق ندارم؛ آدم خلوتگزینی هستم. هیچ دوستی ندارم که بازیگر باشد؛ به هیچ وجه». او همیشه خودش را فردی «خلوتگزین، تنها و منزوی» دانسته است.
هاپکینز، به رغم نوستالژیاش، از تئاتر بیزار است. در 1973 در نیمههای اجرای «مکبث»، تئاتر ملی لندن را رها کرد و به لسآنجلس نقلمکان کرد. آخرین اجرای تئاتری که او در آن حضور داشته به سال1989در تئاتر وستاند برمیگردد. خودش میگوید: «شکنجهآور بود».
دوری از بحث و جدل
او نمیتواند خنثیبودن و بیعملی را تحمل کند؛ همانطور که بیهدف کارکردن را تاب نمیآورد؛ باعث میشود دیوانه شود. دیوید هیر ـ نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان سینما و تئاتر ـ زمانی به هاپکینز گفته تا به حال هیچکس را با این حجم از خشم و عصبانیت ندیده است؛ «و تازه این وقتی بود که الکل را کنار گذاشته بودم!»
او در سال1975برای همیشه از نوشیدن الکل دست کشید. مدتی سعی میکند که شخصیتش را آرام جلوه بدهد. به گفته خودش، حسابی مراقب بوده؛ با این حال، مادرش به او میگوید که بیفایده است. هاپکینز تعریف میکند: «مادرم گفت: چرا سعی نمیکنی خود واقعیات باشی؟ من که میشناسمت؛ تو یک هیولایی»! هاپکینز ادامه میدهد: «من در جواب مادرم گفتم: بله. او هم گفت: خیلی هم خوب؛ پس همان هیولا باش».
بازیگر کهنهکار سینما تاکید میکند: «در طول سالیان، یاد گرفتهام برای خوشامد مردم زندگی نکنم. دیگر تندمزاج نیستم. بیطاقت میشوم ولی تلاش میکنم قضاوت نکنم. سعی میکنم زندگی کنم و بگذارم زندگی کنند. وارد بحثوجدل نمیشوم، نظراتم را بیان نمیکنم و به نظرم، اگر چنین رویهای در پیش بگیرید عاقبت، خشم تغییر شکل میدهد».
اینروزها هر زمان که مشغول ایفای نقش جلوی دوربین نیست، سرش را با نقاشی و نواختن پیانو گرم میکند. او سال2011 آلبومی از قطعات کلاسیکی که ساخته را منتشر کرد. ارکستر سمفونیک شهر بیرمنگام اجرای این آلبوم را بر عهده داشته و منتقدان از آن تمجید کردهاند. هاپکینز نقاشی را به دستور همسرش استلا که نقاشیهایش را در کنار فیلمنامههایش را دیده بود آغاز کرد. هاپکینز حولوحوش 250بار دیالوگهایش را مرور میکرد تا جاییکه بتواند آنها را چپکی و از پایین به بالا و حتی در خواب از بر بخواند. هر بار که میخواندشان، روی فیلمنامهاش خطخطیهایی نقاشی میکرد که ناگهان کل صفحه خالی را اشغال میکرد. به همین ترتیب بود که همسرش استعداد او را در نقاشی کشف کرد و حالا هاپکینز نقاشیهایی به سبک اکسپرسیونیستی میکشد و هرازگاهی، تصاویرشان را در صفحه اینستاگرامش با هوادارانش به اشتراک میگذارد.
میگوید: «بیشتر بپرس»! خوش ندارد تا وقتی که عکاس، آماده عکسگرفتن میشود بیکار یک گوشه بنشیند. درباره سیاست حرف میزنیم. او اهمیتی به ترامپ نمیدهد؛ اصلا رأی هم نمیدهد. او رویکردی کلی نسبت به سیاست دارد؛ چون تمرکز روی جزئیات، بسیار غمگین و ناشادش میکند. هاپکینز میگوید: «رأی نمیدهم؛ چون به هیچکس اعتماد ندارم. همگی سر و ته یک کرباسیم و تازه در ابتداییترین مراحل تکاملمان به سر میبریم. نگاهی به تاریخ بیندازید! قرن بیستم جلوی چشمتان است؛ قتلعام صدها میلیون انسان که 80سال هم از آن نگذشته! از جنگ 1914تا 1918 گرفته تا جنگ داخلی آمریکا، قتلعام، سلاخی، خون و خونریزی... . با خودم فکر میکنم خب اگر تهش همین است، هیچ کاری از ما ساخته نیست و هر اتفاقی هم که بیفتد بالاخره یک جا، نیست و نابود میشود».
تلویزیون سم خالص است
او اینروزها از اخبار و سیاست دوری میکند تا آرامش خاطرش حفظ شود؛ «در آمریکا، فکر و ذکر همه تغذیه سالم است. به شما میگویند اگر هلههوله بخورید چاق میشوید و میمیرید. بسیار خب، تلویزیون را پول و قدرت تبلیغات میگرداند که خودش بدترین غذا برای مغز است؛ سم خالص». هاپکینز اگر سرش شلوغ نباشد اینترنتی کتاب میخرد و برای دوست و آشنا میفرستد یا فیلم و سریالهای قدیمی را روی آیپدش تماشا میکند. سریال «برکینگ بد» حسابی فکرش را به خود مشغول کرده بود و حتی یک نامه محبتآمیز به برایان کرانستن نوشت و از بازی او در این سریال تمجید کرد.
او در اشاره به موجی که طی چندماه گذشته در هالیوود به راه افتاده و به جنبش مقابله با آزار جنسی معروف شده و همچنین درباره هاروی واینستین ـ تهیهکننده بدنام هالیوود ـ که با اتهام رسوایی اخلاقی راهی زندان شده میگوید: «میدانم که او مرد گستاخ و ظالمیاست. همیشه از او دوری کردم. نمیخواستم شبیه او با آدمها رفتار کنم؛ با قلدربازی. البته که درک میکنم کسانی که قلدربازی درمیآورند هم مشکلات خودشان را دارند. قضاوتشان نمیکنم؛ در مراسم اهدای جوایز دستشان نمیاندازم. این درست است که زنان مطالباتشان را مطرح کنند، چون چنین رفتاری پذیرفتنی نیست اما شخصا علاقهای به رقصیدن روی قبر هیچکس ندارم».
در پایان مصاحبه، هاپکینز بر مهمترین نکته حرفهایش تاکید میکند: «وقتی با جوانترها ملاقات میکنم و میبینم دلشان میخواهد بازیگر شوند و به شهرت برسند، به آنها میگویم وقتی برسید بالای درخت، آنجا هیچ خبری نیست؛ بیشترش چرند است؛ بیشترش یک مشت دروغ است. زندگی را همانطور که هست بپذیرید. فقط قدر زندهبودنتان را بدانید»!
منبع: گاردین