سوتلانا الکسیویچ
حادثه، جمعهشب اتفاق افتاد. صبح هیچکس از هیچچیز خبر نداشت. من پسرم را به مدرسه فرستادم. شوهرم به سلمانی رفت. خودم مشغول درست کردن ناهار شدم. شوهرم خیلی زود برگشت... برگشت و گفت: «یک چیزی شبیه به آتشسوزی در نیروگاه اتفاق افتاده. دستور: رادیو خاموش نشود.» این یک آتشسوزی معمولی نبود، بلکه چیزی بود شبیه به تابش نور. زیبا بود. در سینما هم چیزی مشابه آن ندیده بودم. آن شب همه در بالکنها جمع شده بودند. هرکس بالکن نداشت، میرفت به خانه دوستانش. خانه ما طبقه نهم بود و دید عالی داشتیم. فاصله مستقیممان 3کیلومتری میشد. بچهها را بیرون میآوردند و روی دست میگرفتند: «نگاه کن! یادت بماند!.»
صداهایی از چرنوبیل
در همینه زمینه :
بوک مارک