در مجلس روضه امامحسین ع بر امیرحسین بوربور عظیمی چه گذشت که ناز و نعمت را رها کرد و راه خدمت به مردم را پیش گرفت
از مهدیه تامجنون
ابوذر چهل امیرانی
بااینکه بچه جنوبشهر بود اما در ناز و نعمت زندگی میکرد. لباسهای گرانقیمت میپوشید و کارش پرسهزدن در خیابانهای شمالشهر بود. امیرحسین بوربور عظیمی همین روال را در زندگیاش در پیش گرفته بود تا اینکه یکی از شبهای محرم همهچیز در او زیر و زبر شد. اطرافیانش میگویند سیدالشهدا به قلب او نوری تاباند و متحولش کرد. هرچه بود او از آن شب غریب محرم به بعد راه و رسم دیگری پیش گرفت و زندگیاش معنایی دیگرگونه یافت و چیزی نگذشت که عازم جبهه شد و سرانجام سرنوشتش با شهادت گره خورد.
دوردورکردن با گالانت آلبالویی
به قول امروزیها زندگی لاکچری و لوکسی داشت. پدرش از مردان مذهبی و سرشناس شهرری بود. وضع مالی خوبی داشتند و به همینخاطر، امیرحسین بوربور عظیمی همیشه ظاهر و سر و وضع متفاوتی نسبت به دوستان و همسنوسالهای دوروبرش داشت. هرشب با ماشین پدرش به محلههای شمال تهران میرفت و وقت خود را با دوردورکردن سپری میکرد. وقتی پا در رستورانهای فرحزاد، درکه و دربند میگذاشت، خدمه میدانستند چه غذایی برای او سرو کنند و برای پذیرایی و دریافت انعام از او، رقابت میکردند. مادرش توران قنادی میگوید: «پسرم هرروز بعدازظهر با دوستانش قرار میگذاشت تا با ماشین پدرش به فرحزاد، درکه یا دربند بروند. البته آنها پی خوشگذرانی سالم میرفتند، چون لب به سیگار نمیزدند و نامحرم جایی بین آنها و تفریحهاتشان نداشت.» امیرحسین بهقدری عاشق ماشینسواری بود که از پدرش محمد عظیمی خواست در سفری که به کویت میرود، برایش یک گالانت آلبالویی بخرد. پدر نیز سفارش او را اجابت کرد.
دوران سخت سربازی
دوران خدمت سربازی برای جوانی که از همهجور امکانات برخوردار بود، سختترین و زجرآورترین ایام بهحساب میآمد. او را در دوره طاغوت برای انجام خدمت سربازی به شهرستان گرگان اعزام کردند و موهایش را تراشیدند. صدای گریهاش در پادگان بلند بود. نمیتوانست صبح زود از خواب بیدار شود و ساعتهایی از روز نگهبانی دهد. تحمل آن وضعیت برایش غیرممکن بود و چندبار تصمیم به فرار از پادگان گرفت، اما به اصرار خانواده و بهخصوص پدرش تحمل کرد و ماند. البته خانوادهاش هرهفته به دیدارش میرفتند و برایش انواع خوراکیها را میبردند تا دوران سربازیاش به پایان رسید. روز آخر، وقتی از پادگان بیرون آمد، شبیه کسانی بود که گویی از زندان آزاد شدهاند.
چندبار مجروحیت در جبهه
امیرحسین با شروع جنگ تحمیلی، داوطلبانه راهی جبهه شد. واحد تدارکات را انتخاب کرد تا بتواند بیشتر به رزمندهها خدمت کند، اما در کنار پذیرایی از رزمندهها و کوتاهکردن موی سر آنها، در عملیاتها شرکت میکرد. در عملیات والفجر مجروح شد؛ ترکش خمپاره از ناحیه سر زخمیاش کرده بود. در بیمارستان بستری شد اما پس از مدتی دوباره به جبهه برگشت. حضور در عملیاتی دیگر سبب شد تا ناخنهایش را که عفونت کرده بودند با جراحی بکشند؛ هنگام حفر خندق با ناخنهای دستش، به خونریزی اهمیت نداده بود و انگشتانش عفونت کرده بودند. پس از بهبود، بار دیگر به میدان نبرد برگشت و خودش را به عملیات رساند. این بار گلوله به دستش اصابت کرد و دوباره برای درمان بستری شد، اما آرام نگرفت تا سرانجام در سال1362به شهادت رسید.
گفتم سند خانه را به اسم تو میزنم، فقط نرو
محمد بوربور عظیمی، پدر شهید میگوید: «برای اینکه مانع رفتن او به جبهه شوم، گفتم ازدواج کند، اما قبول نکرد. حتی یکبار گفتم سند خانه را به اسم تو میزنم، فقط بمان و نرو اما قبول نکرد. او از آن محرم خاص به بعد قید پول و ثروت و مقام را زده بود.صبحها برای تدریس به مدرسه میرفت و بعد از ظهرها نزدیک خیابان حرم حضرتعبدالعظیم(ع) پیرایشگاه داشت. یک صندوق کنار مغازه گذاشته بود و وقتی اصلاح سر و صورت مردم را انجام میداد، میگفت هر مقداری که دوست دارید، در صندوق بیندازید.» امیرحسین بوربور عظیمی چندروز پیش از شهادت با خانوادهاش تماس گرفته و گفته بود که دیگر به خانه برنمیگردد و به برادر و خواهرهایش سفارش کرد احترام پدر و مادر را نگه دارند و نماز را فراموش نکنند. همچنین وصیت کرد زنها و دخترها بدون حجاب سر مزارش نروند.
اعجاز مجلس سیدالشهدا ع
یکی از شبهایماه محرم، برادر کوچک امیر حسین از او خواست به مهدیه تهران بروند. آن شب، حاجشیخحسین انصاریان سخنران مراسم بود و درباره صفا و زهد و مظلومیت امامحسین(ع) حرف میزد. در این شب است که معجزه کلام و روشنایی معنویت مجلس و حال دل امیرحسین بوربور به هم میآمیزند و کیفیتی رازآلود مییابند و سرنوشتی تازه را رقم میزنند. سخنان حاجشیخ حسین انصاریان درباره سیدالشهدا(ع) در دل امیرحسین غوغایی به پا میکند و منجر به تولد دوباره او میشود. نزدیکترین آدمها به او دربارهاش گفتهاند که از آن شب دیگر سراغ لباس و ادکلنهای گرانقیمت نرفت. یک دست لباس بسیجی پوشید و توبه نصوح را با کمک به فقرا معنا کرد و دستگیر آنها شد. همان زمان با حالتی دگرگون و دلنشین به پدر و مادرش گفت: «خدا من را ببخشد... چه دلهایی را با دیدن لباسهایم شکستم.» از آن لحظه به بعد تغییر خلق و خوی امیرحسین آغاز شد.
به یاد ماندنی
شهید امیرحسین بوربور عظیمی پس از پایان تحصیلات، شغل معلمی را انتخاب کرد و برای تدریس راهی یکی از روستاهای درسنآباد قوچحصار در خارج از تهران شد. رسیدگی به کودکان محروم را در برنامههایش گذاشت و در دیدار با خانوادههایشان، بدون اینکه متوجه شوند، زیر فرش خانههایشان پول میگذاشت. از آنها خجالت میکشید که لباس گرانقیمت بپوشد و به همینخاطر، دیگر از خاکیشدن پوشاک خود ابایی نداشت. بچههای روستا، جای دوستانش را گرفته بودند و حشر و نشر با آنها را به همهچیز ترجیح میداد. حقوق خود را صرف خرید نوشتافزار برای همین بچهها کرد و با پیگیری او، جاده خاکی روستای درسنآباد تا پالایشگاه نفت که حدود ۴کیلومتر است، آسفالت شد. کارهای خیر این معلم شهید، برای همیشه در اذهان مردم این روستا مانده است و بعد از گذشت حدود نیمقرن از آن روزها، هنوز هم از این معلم شهید به نیکی یاد میکنند و به زیارت مزارش در قطعه۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) میروند.