• دو شنبه 24 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 5 ذی القعده 1445
  • 2024 May 13
پنج شنبه 24 خرداد 1397
کد مطلب : 19753
+
-

حکایت دختری که نیلوفر مرداب بود

حرف‌های همسایه
حکایت دختری که نیلوفر مرداب بود

مهدیا گل‌محمدی
خبرنگار


 همه‌‌چیز با یک رعد و برق در روز‌های آخر خردادماه آغاز شد. صاعقه‌ای درست مانند ترک دیوار زیرزمین خانه‌مان که روی لانه مورچه‌ها فرود آمده بود، همه محله را روشن کرد و بعد رعدی گوش فلک را کر کرد. شاید خود ثور، رب‌النوع رعد و برق هم برای یک لحظه از این صدای گوشخراش جا خورد. پیش از آنکه پدر با اورکت باران‌خورده‌اش وارد خانه شود دو لته پنجره‌ها به هم خورد و این پرده‌های سفید اطلسی بودند که در باد و باران می‌رقصیدند. چند ساعت بعد کوچه فلسفی در محله شهرک ولیعصر را آب برداشته بود و برخی نقاط کوچه را برای عبور و مرور آجرچین کردیم. چند نفر از مرد‌های محله شب‌هنگام سطل زباله‌شان را در جوی آب خالی می‌کردند. به همین دلیل سالی چندبار آب کف کوچه می‌ماند و چند روز بعد درست مثل مرداب روی گل‌‌ و لای‌ها خزه سبز می‌بست. نشان به آن نشان که پیکان چراغ‌بنزی تازه وارد بازار شده بود و عمو عباس خودروی نونوارش را سر کوچه پارک می‌کرد و خودش مسیر کوچه را زیگزاگ می‌آمد تا ماشین‌اش به قیمت گلی شدن کفش و پاچه شلوار‌هایش تمیز بماند. حتی مش‌اسماعیل لحاف‌دوز هم مجبور بود دوچرخه 28چینی و سه‌مارش را کول کرده و تا سر کوچه پیاده‌ برود. حلیمه، دختر آقای عسگری اما مانند باکره باران‌نخورده مسیر کوچه را طی می‌کرد و ته کوچه بدون اینکه حتی یک لکه گل روی کفش و لباسش باشد در پیچ خیابان گم می‌شد. چند‌ماه بعد آقای عسگری که به رحمت خدا رفت حلیمه ماند و یک مادر مریض و حرف‌های مردم. یک شب پدر با عصبانیت چیز‌هایی درباره حرف‌های مردم پشت سر خانواده حلیمه گفت. معنی حرف‌هایش را پرسیدم گفت هیچی پسرجان می‌گویند یکی از همسایه‌ها در خانه‌شان نیلوفر مرداب نگه می‌دارد.

من که نفهمیده بودم منظورش از نیلوفر مرداب چیست مدام در این فکر بودم که مگر وجود یک نیلوفر مرداب در محله ما چه عیبی دارد؟‌ آن سال جنگ قیمت دارو را دوچندان کرده بود و مردم برای تهیه دارو‌های کمیاب به جای داروخانه راهی ناصرخسرو می‌شدند. یک روز حلیمه که بیش از پیش زیر چشم‌هایش گود افتاده بود از مادر اجازه گرفت تا برای رفتن به ناصرخسرو من را همراهش ببرد. در عالم بچگی نمی‌دانستم من در سیل متلک‌گویی‌های خیابانی برایش حکم پل معلقی کوچک را دارم تا به سلامت به آن سوی رود برسد. بماند که در مسیر اجازه نداد بالای اتوبوس دو‌طبقه نشسته و ببینم اتوبوس سرانجام کی سر یکی از این پیچ‌ها چپ می‌شود. چادرش چه بوی خوشی داشت. حتی از بوی اورکت باران‌خورده پدر نیز خوشبوتر بود. پوست دستش اما آنقدر خشک بود که در مسیر رسیدن به ناصرخسرو جای عکس آدامس خرسی را که تازه روی مچم زده بودم پاک و محو کرد. ناصر خسرو شلوغ بود. مردی با شلوار شش‌جیب و سبیل‌های دسته‌دوچرخه‌ای آمد بدون اینکه به ما نگاه کند چیزهایی گفت و حلیمه هم از کیسه فریزری که داخل کیفش بود هر چه پول بود درآورد و به او داد.

دنبالش راه افتادیم و به مغازه کوچک و خاک‌گرفته‌ای وسط یکی از کوچه‌های تنگ پشت ناصرخسرو رسیدیم. سر طاس مردی از روی یک صندلی و از پشت یک میز نقره‌ای طلوع کرده بالا آمد. خیرگی چشم‌هایش به‌صورت حلیمه را می‌توانستم از روی فشرده شدن مچ دستم حس کنم. مرد چیزهایی گفت و بعد پول را روی میز نقره‌ای با روکشی سیاه و پوست‌پوست شده به سمت حلیمه سر داد. دخترک برای دوباره تحویل دادن پول‌ها به فروشنده مچم را ول کرد و من نیز فرصت کردم رد سفید انگشت‌هایش را روی دستم بمالم. دارو‌ها را که گرفت در راه بازگشت قبول کرد با هم روی صندلی‌های بالای اتوبوس‌های دوطبقه بنشینیم. آنجا هم چندباری مچ دستم را فشار داد و رد دندان‌هایش روی لب‌هایش افتاد. خواستیم از اتوبوس پیاده شویم که زنی حلیمه را شناخت. بهش گفت کی برای شستن رخت‌ها به خانه‌شان می‌رود و دخترک به من اشاره‌ای کرد و گفت بعدا صحبت می‌کنیم. در خانه‌شان پس از اینکه شامش را هم به مادرش داد از من قول گرفت چیزی درباره کارش به کسی نگویم. در آن سن و سال هم باورم نمی‌شد دخترکی ظریف در خانه مردم رخت شسته و شامش را به مادر مریضش بدهد. در کوچه‌ای که برخی مرد‌ها شب‌ها داخل جوی زباله می‌ریختند، حلیمه 
راستی راستی نیلوفر مرداب بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :