مارگریت دوراس
نگاهش میکنم. او هم نگاهم میکند و بعد، با بزرگمنشی عذرخواهی میکند. میگوید: آخر من یک چینی هستم. به هم لبخند میزنیم. میپرسم که آیا طبیعی است آدم اینقدر غمگین باشد، اینطور که ما هستیم. میگوید: در روز... در اوج گرما. میگوید که بعدش همیشه کسالتآور است. لبخند میزند، خواه پای عشق در میان باشد خواه نه. میگوید که با فرارسیدن شب، بهمحض تاریکشدن، تمام میشود.
عاشق
در همینه زمینه :