هاینریش بل
آنوقتها، وقتی در خانه خودمان زندگی میکردم، کتابهای پدرم را بلند میکردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت. کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمل کرده بود. کتابهایی که بابتشان پول 20عدد نان را پرداخته بود، من به قیمت نصف نان آنها را میفروختم. من کتابها را بدون انتخاب، برمیداشتم، معیار انتخاب من، تنها قطر آنها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تکتک کتابهایش را همچون چوپانی که گله گوسفندانش را میشناسد، میشناخت و یکی از این کتابها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمت یک قوطی کبریت فروختم. اما بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزش آن، یک واگن پر از نان بودهاست. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه فروش کتابها را به او واگذار کنم. او با گفتن این جمله، از شرم صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن، برای خودم نان میخریدم.
نان سالهای جوانی
در همینه زمینه :