یوکیو میشیما
چطور ممکن بود احساساتی که زمانی چنان فروزان شعله کشیده بودند، حالا بیهیچ ردی ناپدید شدهباشند؟ دلایل از کفاش میرفتند و نمیتوانست بپذیرد احساساتی که قبلا بدنش را در تسخیر داشتند، حالا میتوانستند برای همیشه ناپدید شوند. این باور رایج که آدمها با کسب تجربه، از هر نوعش به بلوغ میرسند بهنظرش نادرست میآمد. به دید او بیشتر محتمل بود که انسان چیزی نباشد مگر کورهنهری که اشیای گوناگون درونش جریان دارند، یا پیادهرویی سنگی بر سر یک چهارراه که رد حرکت همه وسایل نقلیه رویش نقش بسته. البته کورهنهرها خراب میشوند و پیادهروها فرسوده، اما به هرحال روزی محل گذر جشنها و شادیها بودند.
پایان ضیافت
در همینه زمینه :