پیکر شهید جاویدالاثر محمد بدیعی با آزمایش دیانای شناسایی شد
پایان فراق ۳۳ ساله مادر
بی خبر آمده بودی و گوشهای در دل خاک پاک ایران آرام گرفته بودی. میان مردم شهری که حتی از صد کیلومتریشان هم عبور نکرده بودی، نه تو غریبه بودی و نه شهر برای تو غربت بود. تمام شهر به استقبال تو و همرزمانت آمدند و 3تایی شدید شهدای گمنام شهر زهکلوت. چه روزهای و شبهای با صفایی داشتید کنار نجواهای پیرو جوانی که بر سر مزارتان میآمدند. دیگر تنها نبودید... اما در دورترها، در زادگاهت کاشان چشم مادری به در بود تا بیایی و قد و بالایت را قربان صدقه برود. آنقدر دیر کردی که پدر از غصه بیخبریات دق کرد و رفت و مادر ماند و داغ نبودنت و حسرت دیدنت. اما این فراق عجب پایانی داشت! بعد از 33سال خودی نشان دادی به جان مادری که نفسهایش به شماره افتاده بود. ماجرای تفحص و شناسایی شهید محمد بدیعی اتفاقات عجیب و خواندنی داشت که پیشنهاد میکنیم تا پایان با ما همراه باشید.
کیلومترها آن طرفتر از زادگاه
اهل کاشاناند؛ از دیار شاعرانهها. و چه خوب هم سرودند روایت ایثار و مردانگی را روزهای دفاع از این مرزو بوم. خانواده شهید بدیعی را میگوییم. آنهایی که به وقت رزم و دفاع، تمام مردان خانهشان راهی جبهه شد. 4پسر که از میان آنها یکی مفقوالاثر شد. غصه بیخبری از محمد کمر پدر و مادر شهید را خم کرد. حاج حبیبالله که طاقت نیاورد و رفت اما مادر ماند تا ماجرای قشنگی از محمدش را تجربه کند. جگرگوشهاش در 17سالگی پر کشیده بود و در روزهایی که او چشم انتظار آمدنش بود، درست سال 1395، پیکر پسرش بهعنوان شهید گمنام همراه با یک شهید گمنام دیگر در شهر زهکلوت از توابع رودبار جنوب تشییع و به خاک سپرده شده بود. کیلومترها آن طرفتر از زادگاهش کاشان.
چرا به کاشان برنگشت؟
حالا مادر شهید اهل کاشان پس از سالها صبوری از فراق و بیخبری فرزندش در رودبار جنوب به وصالش رسید و آنها در زهکلوت رودبار جنوب به هم رسیدند و اندکی از دلتنگیهای طولانی این مادر کم شد. حاج حسن بدیعی از آن روزها میگوید: «ما امیدی به برگشت پیکرش نداشتیم اما مادرم همیشه میگفت محمدم مرا بیخبر نمیگذارد. بالاخره برمیگردد. سال ۹۶ مادر و برادر بزرگم حاج علی آزمایش دیانای دادند. ۴ سال بعد خبر دادند که برادرم شناسایی شده است. گفتند بهعنوان شهید گمنام در کیلومترها دورتر به خاک سپرده شده. همگی شوکه شدیم. من خودم چندماه قبل شناسایی پیکرش خواب عجیبی از محمد دیدم و به دلم افتاد که خبری در راه است. همان شب از مشهد خودم را به کاشان رساندم و قرار شد شبانه به سمت دهنوک کرمان حرکت کنیم که امام جمعه این شهر و چند نفر از مسئولان گفتند صبر کنید، در تدارک مراسم استقبال از خانواده شما هستیم. دلمان طاقت نیاورد. ما برادرها به دیدار محمد رفتیم. اما مادرم چند روز بعد با استقبال گرم مردم این شهر طی مراسمی باشکوه به دیدار پسرش رفت. قرار ما این بود حالا که پیکر پیدا شده، او را به شهر خودمان برگردانیم، تا حدی هم مقدمات این کار انجام شده بود، تا اینکه مادر بر سر مزار برادرم رفت.»
شیمیایی شد ولی باز هم رفت
فخری نعنا کار، مادر شهید از آن روزها این چنین میگوید: «وقتی جنگ شد ۳ پسر بزرگم را راهی جبهه کردم اما به محمد که تازه قد کشیده بود و بالای لبش سبز شده بود، گفتم تو بمان. الا و بلا اصرار کرد که برود. وقتی هم رفت شیمیایی شد. بمیرم برای بچهام با آنکه دو بار شیمیایی شده بود اما باز هم رفت جبهه. حتی همرزمانش تعریف میکردند که پلاکش را از خودش دور میکرده و همیشه میگفته دوست دارم گمنام بمیرم. یادم هست وقتی قرار شد برای اعزام ثبتنام کنند همه دسته جمعی ایستادند عکس یادگاری بگیرند اما محمدم رفت پشت درخت پنهان شد، دوستانش علت این کار را پرسیده بودند، گفته بود علاقه به گرفتن عکس ندارم. دوست دارم گمنام باشم. همینطور هم شد و به آرزویش رسید.»
مردم شهر سنگ تمام گذاشتند
مردم زهکلوت رودبار جنوب در این گردهمایی وصال، سنگ تمام گذاشتند و همهچیز را برای رسیدن این مادر و فرزند مهیا کردند، کوچک و بزرگ و پیر و جوان همه با هم آمده بودند تا در این وصال سهیم و شریک باشند. از این جای ماجرا را مادر این چنین تعریف میکند: «وقتی رفتم و آن همه جمعیت را بالای سر پسرم دیدم به حدی خوشحال شدم که حد نداشت. خیلیها آمدند و گفتند ما از شهید شما حاجت گرفتیم. خیلی هم مراسم عقدشان را کنار مزار شهید برگزار کرده بودند. دوست داشتند محمدم آنجا بماند. من هم با آنکه اولش دوست داشتم محمد را با خود به کاشان بیاورم منصرف شدم و گفتم همانجا کنار دوستانش بماند.» چنین شد که محمد بدیعی شهید گمنام تازه شناسایی شده با تصمیم مادر، برادران و خواهرش در زهکلوت رودبار جنوب در استان کرمان ماند و با وجودش باز هم برکت این سرزمین خواهد ماند.