مریم ساحلی
میگفت، هر بار نگاهم رفته سمت آسمان و کلمات از دهانم پر کشیدهاند، پرندهای را دیدهام که همان وقت پر میزند میان ابرها.
میگفت، آن حرفها که حوالی نگاه رو به آسمان چرخ میخورند، غریب هستند میان همه کلماتی که هر روز یا هرشب جاری میشوند بین آدمها.
میگفت، آدمهایی که سرشان میرود سمت آسمان و حرف میزنند، دوروبرشان هر قدر هم که شلوغ باشد، کسی را نمیبینند. همین است که تنهایی، قبای تنشان میشود و حکایت غصههاشان میرود سمت ابرها. و آن پرندههایی که پر میزنند میان اندوه آدمها، انگار آرزوها و افسوسها را به بال میکشند و حرفها را با خود میبرند.
میگفت: هزار بار از خود پرسیدهام آن پرندهها که میان غربت کلمات آدمها پر میزنند، به کجا میروند؟
میگفت: هر هزار بار بهخودم گفتهام لابد میروند سمت او که قصه مهرش سالهاست سینه به سینه روایت میشود میان آهوان.
میگفت: تو خیال کن که فقط خیال است اما پرندههایی که دور و بر ساعتهای غریب من پر میزنند، میروند تا گلدستههای خورشید، تا آینهبندان دیوارها و روشنای چلچراغهای حرم او. تو بگو من فرسنگها دور ماندهام از آن نسیم عطرآگین که خوشامدگوی هزاران هزار زائر است. تو بگو باید بطلبد تا بروی، تا برسی، تا بگویی «سلام آقا.» تو بگو، اما من نگاهم را روانه ابرها میکنم و کلماتم زائر میشوند.
چهار شنبه 10 خرداد 1402
کد مطلب :
193336
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/3lKzR
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved