
دوست جدانشدنیام

یسنا میرزائی
به یک مهمانی دعوت شدهام. از مادرم اجازه گرفتم. بهترین لباسم را پوشیدم و راه افتادم. وقتی رسیدم، یک حیاط کوچک پر از گل دیدم. درخت آلو با شکوفههای زیبایش نظرم را بهخود جلب کرد. از همه بهتر، بوی عطر یاسی بود که در کل حیاط پیچیده بود.
از پلهی جلوی در بالا رفتم و زنگ را زدم. بعد از چند دقیقه خانم مهربانی در را باز کرد. بوی کیک توتفرنگی همهی خانه را پر کرده بود. صدای خنده و شادی بچهها از یکی از اتاقها به گوشم میرسید. با راهنمایی آن خانم وارد اتاقی شدم؛ یک اتاق بزرگ و خوشگل که پر از قفسههای رنگی بود و یک عالمه کتاب روی هر کدام قرار داشت.
اتاق خیلی جذابی بود. انگار هر کتاب برای خودش یک رنگی داشت. دورتادور اتاق مبلهای راحتی چیده شده بود که بچهها به راحتی بنشینند و کتاب مورد علاقهشان را بخوانند.
چیزی که آنجا را از بقیه خانهها متفاوت میکرد این بود که برای کسانی که یک کتاب را کامل مطالعه کرده بودند جشن میگرفتند. این باعث میشد که همه آنجا را دوست داشته باشند. از آن روز به بعد من هم یکی از بچههایی شدم که برای رفتن به آن خانه شور و شوق زیادی داشتند. دیگر کتاب دوست جدانشدنی من شد.