عباس معروفی
سرش منگ بود. شاید از خستگی باشد، یا صدای موتور ماشین که هی توی کله آدم میچرخد. چقدر شلوغ و سرد بود. چرخ ماشینها روی نرمه برف آبکی صدای چسبناکی داشت و آدمها به شکل ارواح در روشنایی چراغها میلغزیدند. اگر یقه پالتو را بالا بدهند، کلاه شاپو سرشان بگذارند، دست در جیب با دهان باز و آن اضطرابی که در چهره همهشان موج میزند، میشوند شبیه همین تابلوی بالای آینه؛ قشنگ است. آن تابلو گردبادش هم قشنگ است. زنی دارد در آن گردباد سرخ جیغ میکشد. آدم خیال میکند خودش است که دارد سبک میشود. محسن سلیقهاش محشر است. وقت بیکاری میرود خیابان منوچهری یا جلوی دانشگاه، بلکه یک نقاشی خوب پیدا کند و بیاید به این در و دیوارها بکوبد، اما به جای آن کتاب میگیرد.
دریاروندگان جزیره آبیتر
در همینه زمینه :