هاتف علیمردانی
حاج مهدی: پشت دهات ما یه دشتی بود، فصل بهار پر میشد از گلای شقایق. 9- 8 سالم بود بابام دستمو گرفت آورد شهر شدم شاگرد کفاش. دیگه هیچ وقت بهار اون دشتو ندیدم، برای اینکه چهار فصل خدا سرکار بودم. فقط کار کردم، دلم خوش بود به اینکه بچههام عاقبت بخیر میشن. کارایی که من کردم، شاید نتونی مثل بچههای دکتر مهندسا بهش افتخار کنی، ولی هرچی بود دستام تو گرما و سرما پینه بست بهخاطر اینکه دلم قرص بود پشتمون به هم گرمه. من کاری به حرف مردم ندارم، فقط قسمت میدم به خدای احد و واحد، هر کاری که میکنی، بدون یه خدایی بالا سرته، داره میبینتت، همین... .
کوچه بینام
در همینه زمینه :