• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
شنبه 19 فروردین 1402
کد مطلب : 188741
+
-

خاطره‌ای از شب‌های قدر

زهرا سمیعی- عضو باشگاه ادبی بانوی فرهنگ

تــعــدادمــان بستگی به اجازه‌ بــزرگ‌تـرهای مجلس داشت. به حکم دختر بودن اجازه تنهایی بیرون رفتن سخت داده می‌شد. چه برسد که تمام شب را بیرون باشیم. البته ما بچه‌های صراط مستقیم بودیم، با کمی انحراف به چپ آن هم بابت جوانی و شور همراهش بود. به لطف مادری قوی و همراه، برای بیرون رفتن تنها نیاز به اعلام کردن داشتم. اما دوستانم بعد از گرفتن رضایت‌نامه شفاهی اولیا، اعلام آمادگی می‌کردند. من که در روزهای عادی آب هم جوش نمی‌آوردم، شب‌های قدر، مثل فرفره دور مادر می‌گشتم تا کمک کوچکی باشم. شوق بیرون رفتن، خواب ظهر را از پنجره فراری می‌داد. بعد از گرفتن توصیه‌ «از پیاده‌رو برین ماشین بهتون نزنه»، «از جاهای خلوت رد نشین»  و«یکی گفت من دوست مامانتم بیا برسونمت، گولش‌و نخوری» راهی می‌شدم. قرارم با دوستان از درب منزل، با دخترخاله‌ها از ایستگاه اتوبوس، با دخترعموها درب ورودی حرم سیدالکریم بود. می‌دانم که دلیل سر پا ماندنم در این روزها، دوپینگ در آن شب‌ها بوده است. افطاری ساده می‌خوردیم، تا سبک و هوشیار به مراسم برسیم اما سبد را جوری پر می‌کردیم تا در زمانی که دهانمان از ذکر معنوی فارغ می‌شد، رزق مادی، میدان را خالی نکند.
خوردن میوه و تنقلات در بین فرازهای جوشن کبیر حکم سوخت نیتروژن را داشت. بساط چای و سحری لقمه‌ای در خلوتی حرم، عجیب قوت می‌شد به پاهایمان برای دوباره و دوباره این مسیر را آمدن. بعد از طی کردن مسیر با سبدی تا خرتناق پُر، انتخاب جای نشستن مسئله‌ساز می‌شد. یک شب توافق حیاط باصفای حوزه بود، لحظه‌ای که صدای الغوث الغوث‌ها بلند و در دست نسیم سحر، لابه‌لای شاخ و برگ درختان پیچ و تاب می‌خوردند و بالا می‌رفتند. شبی دیگر صحن جنوبی، گوشه‌ای دنج، جایی دور از چشم‌غره‌هایی که چشمان باران‌زده را نمی‌دید، تنها جوانه خنده‌ها را می‌دید. یک شب دیر رسیدیم، در قسمت خانوادگی جایی برای نشستن پیدا کردیم. دختر بودیم فارغ از دغدغه مادرانگی، به‌نظرمان همراه کردن کودک از شب تا سحر ظلم بود. مادری بود با 3 کودک، پتو و بالشت هم آورده بود. هنوز دعا به فراز پنجاه هم نرسیده بود که یکی یکی خوابیدند. به‌نظرم عجیب‌ترین کار دنیا بود. آن روزها هنوز وارد دهه‌20 نشده بودم و این روزها قدّم از دهه 30 هم بالا زده است. در این روزهای شلوغِ بی‌قواره، دلم باز هم شب‌نشینی می‌خواهد. با این تفاوت که امروز مادر هستم. با پتو و بالشت و تنقلات کودکانه شب را به سحر کوک می‌زنم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید