خال سیاه عربی
حامد عسکری
خدا... این کلمه، این مفهوم، بزرگترین سؤال کودکی من بود و از 37 سال پیش تا همین لحظه اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحه کلید مغزم و هنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه کار کند و قرار است برایش چه کار کنم؟ خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجرهای که آدمها از آن به او نگاه میکردند، فرق داشت. برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحانها بود که دیدم نه! جواب میدهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن. تا همین الان هم رفیقیم و خیلی شبها میروم توی چت خصوصیاش و یک حرفهایی میزنم باهاش که مسلمان نشنود و کافر نبیند. استیکرها و شکلکهایی هم که من میفرستم، معمولا اشک است و آن گردالی که سرش را پایین انداخته و شرمنده است و سرافکنده.