معصومترین خونهای تهران
روایتهایی معتبر از شهدای ترور دانشآموزی دهه60 در پایتخت
سحر جعفریان- روزنامهنگار
در ششمین تور تهرانگردی مدرسه همشهری، راهی اماکنی شدیم که رد خون پاک شهدای دانشآموزی حوادث تروریستی دهه 60در آنها ثبت شده و هنوز داغ است؛ خون شهدایی که بخشی از تاریخ و هویت پایتخت محسوب میشوند و شناخت بهتر تهران در گرو یاد آنهاست. برای حصول این شناخت بهتر و خوانش دقیق روایتهای این تور ابتدا باید به آشوب 30خرداد 1360اشاره کرد؛ روزی که مجلس وقت به عدمکفایت سیاسی بنیصدر رأی داد و منافقین که دست خود را کوتاه دیدند بر آن شدند تا با حملات مسلحانه و تروریستی، مردم را وحشتزده و جامعه را ناامن کنند؛ حملهها و ترورهایی که اغلب بدون شناسایی قبلی انجام میشد و «کور» نام داشتند.
دفاع از پل استراتژیک جوادیه
هوا بارانی است و دلپذیر که به خانه شهید «فرامرز سیفصادقی» در محله جوادیه میرسیم. با استقبال گرم برادر این شهید به خانه صمیمی و سادهای راهنمایی میشویم. کمی بعد در اتاقی کوچک که متعلق به شهید فرامرز سیفصادقی بود و با عکسهای مختلفی از او آراسته شده، مینشینیم. حسین کاظمزاده، عضو کانون طلاب جوان ایران، گفتوگو را این چنین آغاز میکند: «قرارهای تهرانگردی خود در مدرسه همشهری را با فرمایشات مقاممعظمرهبری درباره جهاد تبیین گره زدهایم و الان خدمت شما خانواده محترم هستیم تا برایمان از شهید فرامرز سیفصادقی و نحوه شهادت بگویید؛ حادثهای که برگی از کتاب تاریخ شهرمان است و ما نیز در جستوجوی حقیقتهایی از این تاریخ با شیوه جهاد تبیین هستیم.» رمضان سیفصادقی، برادر شهید، ضمن یادآوری خاطرات، میگوید:« فرامرز همیشه سعی داشت بهخود متکی باشد و باعث زحمت و آزار دیگران نباشد. حتی از همان کودکی تلاش میکرد با فروش بلال و تعمیر لوازم، خرج خودش را درآورد. با همه مهربان بود و اهل بهجایآوردن صلهرحم. در مدرسه و محل همه دوستش داشتند. پیش از انقلاب با اینکه سن کمی داشت ولی هر زمان به نیروهای داوطلب نیاز بود وارد میدان میشد؛ مانند حادثه کشتار خونین میدان ژاله یا شهدا که آن زمان برای دفن جنازهها به بهشتزهرا رفت. انقلاب اسلامی هم که پیروز شد ایشان فعالیتهای خود را در پایگاه بسیج محل (مسجد حضرت ابوالفضل(ع)) آغاز کرد. همه فکر و ذکرش مسجد و کمک به مردم بود. دورههای تیراندازی با سلاح را گذراند چون تصمیمش این بود که راهی جبهه شود. مدام به مادر اصرار میکرد ولی مادر هر بار به بهانهای مانند گرفتن دیپلم یا خدمت در بسیج محل پاسخش را میداد. تا بخواهد رضایت پدر و مادر را جلب کند، شبها به سفارش نیروهای بسیجی، با یک چراغقوه میرفت ایستگاه نگهبانی پل راهآهن (آن سالها پل آجری راهآهن یکی از نقاط حساس و پرتردد تهران محسوب میشد) تا به قول خودشان سنگر را حفظ کنند. شب 22بهمن 1359هم نوبت نگهبانی داشت. منافقین اعلام کرده بودند بهزودی پل راهآهن را موردحمله قرار خواهندداد. برای همین هر شب آنجا سنگر نگهبانی و آمادهباش فعال بود. حدود ساعت 23همان شب بود که منافقین به سنگر و ایستگاه آنها حمله میکنند و با به رگبار بستن نیروهای بسیجی و سپاهی، تعدادی را به شهادت میرسانند؛ یکی از آنها هم فرامرز بود. گلوله به زیر قلبش اصابت کرده بود. صبح تا مطلع شدیم به بیمارستان بهارلو (نزدیک جوادیه و پل راهآهن) رفتیم. در اتاق عمل بود که به شهادت رسید.» برادر شهید مکثی میکند و ادامه میدهد: «بعد از شورش 30خرداد 1360که منافقین عملیاتهای مسلحانه خود را آن هم با هدف ایجاد رعب و وحشت آغاز کردند، امثال همین فرامرز بودند که با وجود سن کمشان به مقابله و مبارزه پرداختند. نوجوانان و جوانانی که چون حقیقت انقلاب اسلامی را درک کرده بودند فریب حیلههای دشمن را نمیخوردند. فریبی که این روزها در قامت جنگ ترکیبی ظاهر شده و اگر به درستی برای همین نوجوانان و جوانان که به دهه هشتادی و نودی شهرت یافتهاند، تعریف شود، آنها نیز مانند نوجوانان و جوانان دهه50جان بر کف از انقلاب دفاع میکنند. حتی بچههای جوادیه که متأسفانه روزگاری به خوبی از آنها یاد نمیشد.»
شهادت در محله
خانه شهید 17ساله قاسم عبدیتازهکن نیز در محله جوادیه واقع شده است؛ هم کوچه به نامش پلاککوبی شده و هم اهالی یاد و خاطره آن را فراموش نکردهاند. از هر کسی سراغ خانهشان را میگیریم بیدرنگ راهنماییمان میکنند. فاطمه سلیمی، مادر شهید با اینکه غم فراق فرزند نوجوانش را هنوز «تازه» حس میکند اما از مرگ او که به شهادت گره خورده، گلهمند نیست. او میگوید: «نامش در شناسنامه شهرام بود. متولد دی12.1355ساله بود که مدام اصرار میکرد برای کمک و حمایت رزمندگان در جبهه ملحفههای مناسب، بستههای خوراکی یا وسایل ضروری ارسال کنیم. باغیرت بود و میگفت کاش یک کم بزرگتر بودم تا اجازه میدادید من هم به جبهه بروم! درسخوان بود و اغلب به دوستانش درسهای سخت را یاد میداد. برای اینکه کمکخرج خانواده باشد در یک مکانیکی همین حوالی کار میکرد. 14ساله بود که مسجد محل پاتوقش شد. در بسیج ثبتنام کرد و دورههای آموزشی آن را گذراند. من و پدرش هم مخالفتی نداشتیم؛ اصلا چه بهتر از اینکه پسرمان سرگرم درس و کار خیر باشد. ماهرمضان که میرسید با اینکه روزه میگرفت اما سهم خانواده و همسایههای نیازمند را از افطاریش کنار میگذاشت.» مادر شهید به گوشهای خیره میشود و دوباره میگوید:« سال1371بود که به مناسبت هفته بسیج قرار بود همه نیروها در مسجد سادات تا صبح کشیک بدهند. شهرام هم آن شب رفت.
نیمههای بامداد ساعت حدود3بود که خودرویی مشکوک درحالیکه تمام سرنشینانش حالت عادی نداشتند وارد خیابان منتهی به مسجد سادات میشوند. شیشههای مشروب را به طرف مسجد پرت میکنند و این زمان شهرام همراه چند نفر دیگر از بسیجیها نزدیک خودرو و سرنشینانش میروند تا از ماجرا سردرآورند. خودرو با سرعت حرکت میکند و شهرام و دوستش نیز با موتور تعقیبشان میکنند. زیاد دور نشده بودند که راننده خودرو فرمان خودرو را به سمت موتور آنها میچرخاند و شهرام و دوستش از مسیر منحرف میشوند. سر شهرام با شدت به میلههای بیرون زده از وانتبار کنار خیابان برخورد میکند. شاهدان ماجرا و مردم، آنها را به بیمارستان بهارلو (نزدیک محله جوادیه) میرسانند اما شهرام پیش از رسیدن به بیمارستان شهید میشود. یکی از آن شاهدان، آشنایی بود که از پشتبام خانهشان متوجه ماجرا شده بود. به خواهرم اطلاع میدهد و فردای آن شب نیز ما را خبردار میکنند. شهرام در یکی از دستنوشتههایش نوشته بود آرزو دارد شهید شود و نامش سردر کوچه منقوش شود. تقدیرش نبود که در جبهه شهید شود اما به این آرزویش در همین خاک محلهاش رسید. خواهرش میگفت شب قبل از شهادتش زیر لب مصرع «به دیار بیقراران تو بیا از آن مایی» را مدام زمزمه میکرد؛ مصرعی که روی سنگ قبرش حک کردیم.»
همه محل گریه میکردند
راهی محدوده میدان سپاه، محله خواجهنصیر میشویم؛ جایی که در گذشته با نام محله عشرتآباد شناخته شده بود و یکی دیگر از ترورهای کور منافقین در آن به وقوع پیوسته بود. روز سوم اسفند1360سازمان منافقین با انفجار بمبی دیگر در میدان سپاه تهران، جنایتی دیگر رقم زدند. یکی از نکات تلخ این حادثه تروریستی نیز شهادت یک کودک دانشآموز بود. بر اثر انفجار این بمب (تیانتی) که زیر یک کامیون حمل زباله جاسازی شده بود ۱۱نفر شهید و ۲۵نفر مجروح شدند. یکی شاهدان عینی در مورد چگونگی این حادثه تلخ چنین شرح میدهد: «هنگام انفجار این بمب ما در نزدیکی حادثه بودیم. چند لحظه پس از انفجار تعدادی اتومبیل در حال سوختن و نیز چند خانه مسکونی ویران شده بودند، وقتی به طرف صدای انفجار رفتیم با اجساد قطعهقطعه شده چند عابر پیاده روبهرو شدیم که در وسط خیابان و پیادهرو پخش شده بودند.
این قطعات خونین بلافاصله با کمک نیروهای پاسداران کمیته و اهالی محل جمعآوری شد. علاوه بر آن از داخل چند اتومبیل که در لحظه انفجار دچار حادثه شده بودند چند جنازه خارج کردیم و به بیمارستانهای مختلف انتقال دادیم. دردناکتر اینکه یک دختربچه محصل حدود 10ساله که در اثر این انفجار دست و پایش قطع شده بود جزو این شهدا دیده میشد.» یکی دیگر از کسبه محل که روزحادثه در محل ترور حضور داشته میگوید: «سرگرم کار در مغازه بودم که ناگهان از مقابل تعمیرگاه شرکت واحد صدای یک انفجار مهیب به گوشم رسید. شیشههای مغازه بر اثر صدای مهیب انفجار هزار تکه شد. همه جا دود بود و خون. بهخودم که آمدم متوجه شدم عدهای در داخل چند اتومبیل میسوزند که بلافاصله با کمک اهالی تعدادی از سرنشینان اتومبیل را خارج کردیم ولی متأسفانه یک زن و شوهر و یک کودک که در داخل یک اتومبیل پیکان بودند به شهادت رسیدند. پیکرشان را از اتومبیل که بیرون آوردند همه محل گریه میکردند. صحنه غمانگیزی بود.» قدرت این انفجار به حدی بوده که تا شعاع یککیلومتری تخریب بهوجود آورد و به بیش از 8دستگاه اتومبیل در حال عبور و 10خانه مسکونی خسارت زیادی رساند.
جنایت در ناصرخسرو
در ادامه ترورها و عملیات بمبگذاری توسط منافقین با هدف تضعیف نظام اسلامی و ناامن جلوهدادن جامعه، صبح روز 22اردیبهشت 1364خیابان ناصرخسرو تهران که محلی پرتردد در مرکز شهر بود، هدف اقدام جنایتکارانه دیگر آنها قرار گرفت. تهرانگردان مدرسه همشهری با حضور در این محل، به روایتهای حدادی گوش فرامیدهند: «در گذشته گروهکهای منافقین را فرقه هم مینامیدند؛ چرا که آنها مدعی دین بودند اما از دین هیچ نمیدانستند. یکی از بزرگترین اقدامات جنایتکارانه آنها در دهه60بمبگذاری در خیابان ناصرخسرو و ابتدای کوچه مروی بود که در جریان آن کوچه عربها بهطور کامل از بین رفت. البته به جز این موردی که روایت خواهم کرد، 2بمبگذاری دیگر آن سالها در خیابان ناصرخسرو اتفاق افتاد. به روایتی 50پوند تیانتی را در صندوق عقب خودرویی کار گذاشته بودند؛ مواد منفجرهای که از عراق وارد شده بود. این خودرو هم درست نزدیک کوچه مروی توقف کرده بود. زمانی که مردم کسبوکار خود را شروع کردند این بمب عمل میکند و با انفجار آن تعداد زیادی از هموطنان به شهادت میرسند یا مجروح میشوند. آمار شهدا در این حادثه از 10نفر تا 70نفر عنوان شده است که در هر صورت آمار بالایی بوده و شناسایی خیلی از شهدا بهعلت تکهتکه شدن، به تأخیر افتاد. خودروهای بسیاری در آتش سوخت و ساختمانهای فراوانی هم از جمله چلوکبابی مروی و کارگاه تولیدی پوشاک ویران شدند.»
جوخه ترور در کمین نوجوانان کن
تعداد شهدای ترور در دهه60آنقدر زیاد است که میتوان برای گفتوگو با خانواده آنها به هر محله از پایتخت سر زد؛ شهدایی که گروههای دانشآموزان و نوجوانان در میان آنها کم نبودند. محله قدیمی و سرسبز کن با آن بافت متفاوتش در میان شهر نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ محلهای که در بزنگاههای تاریخی و انقلابی نقش کلیدی داشته و شهدای بسیاری از آن افتخار ایران شدهاند. با رضا حسینبیگی یکی از اعضای خانواده شهدا و بومی محله دارقاضی کن در آستان امامزادگان الحسن و الحسین کابلی (کیابل)(ع) وعده کردهایم تا برایمان از شهدای دانشآموزی ترورهای دهه60که در حیاط مزار آستان آرمیدهاند، بگوید. حسینبیگی، راوی روایت شهدای دانشآموزی کن میگوید: «محله ما در کن، 4شهید دانشآموزی در جریان پروژه ترورهای دهه60تقدیم کشور کرده است. 2نفر از آن شهیدان، پسر عمههای بنده (کاظم طاهری، محمدحسیناللهداد) و نفر دیگرشان پسرعموی بنده (علی اکبر حسینبیگی) است. البته شهدای دیگری (ابوالفضل علیاکبری) هم هستند. آن زمان منافقین بهصورت کور دست به ترور و اغتشاش میزدند؛ یعنی جوخههایشان دستور داشتند هر کسی را که به لحاظ ظاهری (لباس و محاسن) شبیه به افراد مذهبی، حزباللهی، بسیجی و سپاهی هستند، با به رگبار بستن یا بمبگذاری ترور کنند. در این میان چون اغلب افراد جامعه مذهبی بودند و تقریبا همگی ظاهرشان یکدست بود منافقین کورکورانه حمله میکردند. چه بسیار زنان، کودکان و دانشآموزانی که در این غائله به شهادت رسیدند. شهید کاظم (پسرعمه) 17ساله بودند. نیمههای شب یکی از روزهای آذر سال1362شوهرعمهام فریادکنان به سمت خانه ما میآمد که «پسرم رو بَکشتَن». حادثه اینگونه اتفاق افتاده بود که گویا از 2روز قبل تعدادی از منافقین خانه شهید کاظم را تحتنظر داشتند. چون از ظاهر مذهبی کاظم و رفتوآمدهایش به مسجد برای اقامه نماز تصور میکردند که او از مهرههای سپاه و بسیج است. ساعت 2نیمهشب وارد خانه میشوند و بعد از کمی درگیری، او را مورداصابت گلوله قرارمیدهند. شهیدکاظم در دامان مادرش به شهادت میرسد. ناگفته نماند که عاملان این ترور دستگیر و مجازات هم میشوند.» با هدایت حسینبیگی بر مزار شهدای دیگر در حیاط مزار آستان حاضر میشویم که او در این قسمت نیز چنین روایت میکند: «شهید علیاکبر 19ساله (پسرعمه) و شهید محمدحسین 18ساله (پسرعمو) بسیار مشتاق خدمترسانی در جبهه بودند. بارها از من نیز که آن زمان مسئول اعزام در یکی از پایگاههای کن بودم، درخواست اعزام کرده بودند. آنقدر مصمم بودند که همزمان با تحصیلشان در گروههای آموزشی جنگهای نامنظم شهید چمران (پادگان حر در میدان حر) ثبتنام کرده بودند. روز جمعه مصادف با انتخابات ریاستجمهوری بود که حین بازگشت از نمازجمعه در خیابان آیتالله کاشانی حوالی یک پمپبنزین شعارهای انتخاباتی حضرت خامنهای که در آن دوره نامزد ریاستجمهوری شده بودند، تبلیغ میکردند. یکی از خودروها در پمپبنزین به منافقین تعلق داشت که بهصورت اتفاقی این 3نفر را میبیند و آنها را به رگبار میبندند.» نصرالله حدادی، تهرانشناس در پایان این بخش، به مزار 2شهید (حاج ماشاءالله احمدیسخا و حسن احمدیسخا) در همان حیاط مزار اشاره میکند و میگوید: «این شهیدان هم جزو شهدای ترور دهه60هستند اما سنشان بیشتر از شهدای دانشآموزی این حوادث بوده است.»
تهدید هممسلکی به خاطر یک کمپوت
یکی از افرادی که در دهه 60جزو گروهکهای منافقین بود و بعد از دستگیری و طی دوره مجازات خود، توبه کرد در حاشیه این تور تهرانگردی مدرسه همشهری برایمان شرح میدهد:« با توجه به گرایشات فکری که تحتتأثیر حضور و شرکت در جلسات گروههای منافقین پیدا کرده بودم، عضو یکی از آنها شدم. بعد از مدتی از فعالیت، طولی نکشید که در یکی از شهرستانهای اطراف محل سکونتم دستگیر شدم. فشار دادگاه، زندان و مجازات از یک سو و فشار تهدیدهای منافقینی که ادعای هممسلکی با من میکردند از سوی دیگر باعث شد تا دوران سختی را پشت سر بگذارم. توبه کردم و تواب شدم. ماجرای این توبه هم به یک خاطره و موضوع ساده بازمیگردد. خاطرهای از زندان، ملاقات و بستههای خوراکی که خانواده برایم میآورد. من به میوه گیلاس و کمپوت آن خیلی علاقه داشتم. خانوادهام نیز بعد از چندماه که اجازه ملاقات یافته بودم، برایم کمپوت گیلاس آوردند. کمپوت را برای اینکه خنک و گوارا شود داخل یخچال گذاشتم. چند ساعت بعد رفتم که آن را از یخچال بردارم کمپوت آنجا نبود! نگاهی به اطراف انداختم و دیدم یکی از افرادی که مثلا رهبر ما در زندان است و از رده بالاهای حزب محسوب میشد، کمپوت را در دست گرفته و محتویات آن را میخورد! نزدش رفتم و اعتراض کردم که این کمپوت برای من است و تو اجازه نداری آن را بخوری. او هم من را تهدید سازمانی و تهدید جانی کرد که کمپوت برای خودش است و بیش از آن اصرار بر اعتراضم نکنم. تا آن زمان که چند سالی از زندانی شدن من میگذشت بر سر عقاید و افکار حزبی خود استوار ایستاده بودم اما انگار آن اتفاق برایم کافی بود تا از خود بپرسم اینهایی که ادعای دین و برابری میکنند از یک کمپوت نمیگذرند حالا اگر فردا روزی قرار باشد حکومت به دستشان بیفتد چکار میکنند! »