• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
سه شنبه 16 اسفند 1401
کد مطلب : 187322
+
-

روایت دختر شهید از جشن فرشته ها

خاطره خوش فرزند شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی از جشن تکلیف خود در بیت رهبری

گزارش
روایت دختر شهید از جشن فرشته ها

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

باورش نمی‌شد دیدار با حضرت آقا برایش میسر شده باشد. در رؤیای کودکی خود چقدر آرزو می‌کرد که بتواند رهبر را از نزدیک ببیند و از نگاه پدرانه‌اش بهره‌مند شود. آخر پدر شهیدش همیشه به او می‌گفت:«رهبر، پدر دوست‌داشتنی و مهربان همه مسلمانان است.» این جمله را از کودکی شنیده و با وجودش عجین شده بود. برای همین بعد از شهادت پدر، شوق دیدن آقا بی‌تابش کرده بود. تا اینکه بعد از سال‌ها چشم انتظاری آرزویش برآورده شد و آن اتفاق خوش پیش آمد. حضور در جشن تکلیف به امامت حضرت آقا؛ آن هم در بیت رهبری. در پوست خود نمی‌گنجید؛ فکر می‌کرد خوابی است شیرین. اما وقتی مهیای سفر شد و به تهران آمد فهمید که همه اتفاق‌ها حقیقی است و او پدر مهربانش را بالاخره خواهد دید. اما یک موضوع ذهن فرشته کوچک را درگیر کرده بود. اینکه در بین آن همه دختر همسال خود چطور می‌تواند رهبر را از نزدیک ملاقات کند. چنین چیزی را محال می‌دانست. تا اینکه صدایش کردند. انتخاب شده بود پشت سر رهبر راه برود و نماز بخواند. زهرا این پیشامد رخ داده را فقط یک معجزه از سوی خدا می‌داند؛ معجزه‌ای به حلاوت شهد. زهرا کاظمی، فرزند شهید عبدالمهدی کاظمی خاطره خوش دیدار با حضرت آقا و شرکت در جشن تکلیف خود را برای ما تعریف می‌کند.

با هیجان حرف می‌زند و به‌خصوص با لهجه اصفهانی، صحبت کردنش دلنشین‌تر می‌شود. چنان با شور و انرژی صحبت می‌کند که مخاطب را به وجد می‌آورد. دیدارمان به‌دلیل دور بودن مسافت تهران از خمینی‌شهر حضوری پیش نیامد و ناگزیر شدیم با دخترک مهربان خمینی‌شهر، تلفنی صحبت کنیم. با اینکه تازه از مدرسه برگشته و روز پرکاری را پشت سر گذاشته اما با شور و شوقی وصف‌ناپذیر از ارادتش به حضرت آقا می‌گوید: «خیلی دوست داشتم آقا را ببینم. شب‌ها آرزو می‌کردم که خدا کمک کند من بتوانم پیش آقا بروم.» بعد هم ادامه می‌دهد:«بابا که شهید نشده بود هر بار که حضرت آقا در تلویزیون صحبت می‌کرد با دقت گوش می‌داد. من و فاطمه خواهرم را روی پایش می‌نشاند و می‌گفت ایشان پدر همه مسلمانان است. باید خوب به حرف‌هایش گوش بدهیم. عزیز ماست.»

حتی دست‌هایش هم نور داشت
زهرا لحظه به لحظه مراسم جشن تکلیف را به یاد دارد. چقدر زیبا توصیف می‌کند. هر چه را به چشم دیده و به گوش شنیده بی‌کم و کاست روایت می‌کند: «خیلی زیاد بودیم. همه با چادرهای جشن تکلیف‌شان آمده بودند؛ از همه شهرها. چند ساعت آنجا بودیم. من طاقت نداشتم دلم می‌خواست آقا را زودتر بببینم.» زهرا مثل دیگر دختربچه‌ها وارد بیت رهبری شد. مبهوت و متعجب. فقط به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. چقدر بچه؛ همه‌شان هم سن و سال خودش بودند با چادرهای سفید و رنگی. روی پا بند نبود. دستش را از دست مادر رها کرد و خودش را به دیگر بچه‌ها رساند. اما همین که خواست وارد حسینیه شود، خانمی مربی‌اش را صدا زد. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم: «خانم معلمم دست من را گرفت و به گوشه‌ای رفتیم. غیراز من 4دختر دیگر هم بودند که پدر آنها هم شهید شده بود. عکس پدرم را به دستم دادند. خودشان درست کرده بودند. بعد هم به من گفتند صبر کن.» زهرا نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد و او برای چه باید پشت پرده بماند. در فکر بود که رهبر آمد. همان کسی که برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کرد؛ چه هیبتی و چه جلالی. زهرا تعریف می‌کند: «وقتی آقا را دیدم زبانم بند آمده بود. فکر می‌کردم خوابم. باورم نمی‌شد که نزدیک آقا ایستاده‌ام. آقا خیلی نورانی بود. حتی دست‌هایش هم نور داشت. آقا اسمم را پرسید و اسم پدرم را. بعد هم روی سرم را بوسید.» زهرا آن لحظه فکر می‌کرد در آسمان‌ها پرواز می‌کند. دلش نمی‌خواست این لحظه تمام شود. می‌گوید: «بعد آقا به من گفتند دنبالم بیا. من با دوستانم دنبالشان رفتیم و وارد حسینیه شدیم.»

آقا گفتند خیلی عالی سرود خواندید
آقا وارد حسینیه شد و 5فرشته کوچک پی ایشان. زهرا همه جا را رنگارنگ دید. ستون‌های بلند حسینیه با پارچه‌های سبز و قرمز و صورتی و بنفش و گلبهی پوشیده شده بود. همه‌‌چیز زیبا به‌نظرش می‌رسید. دخترها جیغ می‌کشیدند و به جای صلوات فرستادن بالا و پایین می‌پریدند. زهرا هم دوست داشت شادی‌اش را مثل آنها نشان دهد. ولی فقط لبخند زد و در دلش خندید. او تعریف می‌کند: «من پشت سر آقا بودم. نماز خواندم. همه بچه‌ها برای آقا سرود خواندند. آقا گفتند خیلی عالی سرود خواندید. هم شعرش، هم هماهنگی‌اش. آقا خیلی قشنگ صحبت می‌کردند. به ما گفتند خوب درس بخونیم. کتاب بخونیم. تکالیفمون رو درست انجام بدیم که خانم موفقی بشیم.»

جلسه خصوصی با حضرت آقا
زهرا به روزهای گذشته برمی‌گردد. زمانی که به مادرش گله می‌کرد چرا آنها را برای دیدن حضرت آقا دعوت نمی‌کنند؟ او می‌گوید: «بعد از شهادت پدرم همیشه به مادرم می‌گفتم مگر ما خانواده شهید نیستیم. چرا ما را برای دیدن آقا دعوت نمی‌کنند. هر بار که من می‌گفتم مادرم بغض می‌کرد و حرفی نمی‌زد. من هم گریه‌ام می‌گرفت. شب‌ها موقع خواب دعا می‌کردم.» چند‌ماه پیش درست قبل از اینکه زهرا برای شرکت در جشن تکلیف دعوت شود از بیت رهبری با خانواده کاظمی تماس گرفتند و گفتند: «چند خانواده شهید جلسه خصوصی با حضرت آقا دارند. شما هم دعوت هستید.» روز موعد را هم اعلام کردند. اما درست روزی که قرار بود از اصفهان به تهران بروند زهرا دچار کسالت شد و چشمش عفونت شدیدی کرد. به تهران که رسیدند حال زهرا رو به وخامت گذاشت و مادر او را به دکتر برد. با آب و تاب تعریف می‌کند: «چشمانم قرمز و متورم شده بود. به مادرم گفتم به دیدن آقا نمی‌آیم خجالت می‌کشم. ولی مادرم برایم عینک خرید و رفتیم. دوست داشتم دست و عبای رهبر را ببوسم اما خجالت کشیدم.»

حسرتی که به دل زهرا ماند
حسرت بوسیدن عبای رهبر به دل زهرا ماند و او با دلشکستگی به اصفهان برگشت. این سفر اگرچه آرزوی زهرا بود اما آنطور که دوست داشت پیش نرفت. مرتب گریه می‌کرد و با همه سعی که مادر برای عوض کردن حال روحی‌اش داشت آرام نمی‌گرفت. چند روزی گذشت و صبح یک روز زمستانی از بیت رهبری با خانه‌شان تماس گرفتند. کسی که پشت خط بود گفت: «حضرت آقا سراغ زهرا جان را گرفته‌اند و پرسیدند که چشم‌شان بهتر شده یانه؟ این حرف بمب انرژی بود برای زهرا. سرمست شده بود از مهر پدرانه آقا. دیگر غمی در دلش نبود و با نشاط به مدرسه رفت. می‌گوید: «یک‌ماه بعد از طرف مدرسه به مادرم گفتند که برای جشن تکلیف دعوت شده‌ام. مادرم گفت تعداد بچه‌ها زیاد است و شاید نتوانی به آقا نزدیک بشوی اما خدا خواست و پشت سر آقا نماز خواندم.»

یاد
شهید عبدالمهدی کاظمی
وعده شهادتش را آیت‌الله بهجت داد

سال1363 به دنیا آمد. در خمینی‌شهر اصفهان. نامش را فرهاد گذاشتند. در دامان پدر و مادری مومن و متدین بزرگ شد و شخصیتش شکل گرفت. او بعد از گذران دوران مدرسه ترجیح داد وارد حوزه علمیه شود و ادامه تحصیل دهد. مدارج تحصیلی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت تا اینکه یک اتفاق باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. یک شب خواب عجیبی دید و چون تعبیرش را نمی‌دانست نزد آیت‌الله ناصری استاد اخلاقش رفت و خواب را برای او تعریف کرد. آیت‌الله ناصری پیشنهاد داد به محضر آیت‌الله بهجت برود و جواب را از ایشان بگیرد. شهید کاظمی با آیت‌الله بهجت دیدار کرد و بعد از بیان خواب فهمید که در آینده به شهادت خواهد رسید. او همانجا نامش را از فرهاد به عبدالمهدی تغییر داد و بنا به دلایلی به نیروی سپاه پیوست. شهید کاظمی با ورودش به سپاه به‌دلیل توانمندی که داشت خیلی زود توانست دوره‌های مختلف نظامی را پشت سر بگذارد و به‌عنوان فرمانده گروهان پیاده گردان 14معصوم(ع) لشکر نجف‌اشرف انتخاب شود. بعد هم فرمانده گردان امام‌حسین(ع) سپاه ناحیه خمینی‌شهر شد. اواخر آذر‌ماه سال1394 برای دفاع از حریم آل‌الله(ع) به جبهه مقاومت پیوست و در شهر حلب به شهادت رسید. عبدالمهدی همیشه خود را سرباز حضرت آقا می‌دانست و وقتی به سوریه رفت به خانواده‌اش سفارش کرد اگر شهید شدم و شما با رهبر ملاقات کردید از طرف من به ایشان بگویید: «عبدالمهدی سربازی بیش برای شما نبود و خوشحال است که جانش را در راه اسلام فدا کرده است.». از این شهید، 2 فرزند دختر به‌نام‌های فاطمه و ریحانه ‌زهرا به یادگار مانده است.

مکث
صهبا شاعری
آرزو می‌کنم شاعر شوم و برای رهبر شعر بخوانم

صهبا شاعری، دانش‌آموز کوشای تهرانی است. او روز دیدار با رهبر را یک‌رؤیای زیبا می‌داند. می‌گوید: «شبی که فردایش می‌خواستیم به بیت رهبری برویم تا صبح خوابم نبرد. خیلی ذوق داشتم. آنقدر خوشحال بودم که در خانه آرام و قرار نداشتم. فردا که رفتیم ساعت 3عصر بود. چند ساعتی طول کشید تا توانستیم آقا را ببینیم و پشت سرش نماز بخوانیم. حضرت آقا به بچه‌ها گفتند که با خدا دوست باشید. جوری نماز بخوانید که انگار با خدا حرف می‌زنید. کارهایی که خدا گفته نکنید را انجام ندهید.» صهبا صحبت‌های رهبر را چون جان به سینه سپرده و می‌خواهد راهی را برود که رهبرش توصیه کرده است. او برای آینده خود خیالاتی در سر دارد و می‌گوید: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم شاعر شوم و برای بچه‌ها شعر بگویم. دلم می‌خواهد شعر بنویسم و در جلساتی که شاعران نزد آقا می‌آیند و برای ایشان شعر می‌خوانند من هم شعر زیبا بخوانم.»

مکث
الهه رستگاری، فرزند شهید رضا رستگاری
با دیدن آقا الان حالم خوب است

الهه رستگاری، فرزند شهید رضا رستگاری دانش‌آموز افغان‌‌تبار است که برای شرکت در جشن تکلیف دعوت شده بود. لهجه غلیظی دارد به سختی می‌توان حرف‌های او را متوجه شد. همراه با پدر بزرگ و مادربزرگش در شهر قم زندگی می‌کند. الهه نماز خواندن پشت سر رهبر را بهترین اتفاق زندگی‌اش می‌داند. می‌گوید: «باورم نمی‌شد که من را هم دعوت کنند. پدرم سال1396 شهید شده است و خیلی دلتنگ او می‌شوم. با دیدن آقا الان حالم خوب است. خیلی خوشحالم.» رضا رستگاری سال1374 در افغانستان به دنیا آمد. سن و سالی نداشت که همراه خانواده به ایران آمد و در شهر قم ساکن شد. او در ‌ 18سالگی ازدواج کرد و یک سال بعد هم صاحب دختری به‌نام الهه شد. شهید رستگاری جزو لشکر فاطمیون بود و بعد از سفر به مشهد از آنجا به سوریه اعزام شد. او در سال1396 در شهر حلب به شهادت رسید.

مکث
زینب خزایی، دختر شهید محسن خزایی
با دیدن آقا دیگر آرزویی ندارم

وقتی پدرش شهید شد 4-3سال بیشتر نداشت. مادر همیشه برایش از رهبر تعریف می‌کرد که چقدر دوست‌داشتنی است و پدر همه مردم ایران است. می‌خواست با این کار هر بار که زینب دلتنگ پدر شد به حضرت آقا فکر کند. زینب تعریف می‌کند: «من و مادرم را برای دیدار با رهبر دعوت کرده بودند. من بچه بودم. مرتب چادر مادرم را می‌کشیدم و به او می‌گفتم مگر نگفتید آقا پدر من است پس چرا نمی‌گذارید پیش او بروم؟ آخر جمعیت زیاد بود مادرم می‌گفت نمی‌شود این‌کار را کرد.» این آرزو در دلش ماند تا اینکه از سوی مدرسه به او خبر دادند که برای شرکت در جشن تکلیف دعوت شده است. او می‌گوید: «من آقا را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمشان انگار دنیا را به من دادند. دیگر هیچ آرزویی ندارم. آقا به همه ما بچه‌ها هدیه دادند. عروسک و گلسر. تا آخر عمرم آنها را نگه‌می‌دارم.»
شهید محسن خزایی از خبرنگاران صدا و سیما بود که در  آبان‌ماه سال1395 بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار 2پسر و یک دختر به‌نام زینب به یادگار مانده است.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید