• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
چهار شنبه 3 اسفند 1401
کد مطلب : 186192
+
-

به یاد روحانی شهید، علیرضا طبیعی

جسمی شبیه تو

صورت قرمز و لب‌های کوچک و بینی گرد و چشمانی که هنوز روی هم بود و مژه‌های بلند. باورم نمی‌شد موجودی به این ظریفی در تن من رشد کرده باشد. خسته‌ام، گویی راه درازی آمدم تا رسیدم. فکر می‌کنم او هم برای ثانیه‌ثانیه‌اش خسته است. می‌خواهم بخوابم که مادر با همسرم از راه رسیدند. اتاق از صدای خنده و شادی‌شان پر شد. مادر چشمانش برق شادی دارد. اینکه نوزاد پسر است به‌خود می‌بالد. برای من فرقی ندارد چه باشد. الان بگویند دختر است هم فرقی به حالم ندارد. همین که چهارستون بدنش سالم است و مشکل ندارد خدا را شکر. در این مدت فقط بچه منگول می‌دیدم. بچه‌های یک‌چشم و بچه‌هایی که دست و پا ندارند و شش‌انگشتی‌اند. ترس و لرز زایمان ناقص باعث می‌شد که خواب راحت به چشمانم نیاید.  مادر نوزاد را گرفت و زیر لب چندبار اسم بزرگ و اعظم خدا را برد. نگاهش کردم. با یک ذوق غریبی نوزاد را بوسید. با یک حس غریبی بویید. بچه غیر از بوی شیر و کثیفی چه بویی می‌دهد؟ بعد از اینکه حسابی او را تماشا کرد یک نگاهی به من کرد، یک نگاهی به همسرم. نوزاد هم ساکت بود و هیچ ناراحتی نمی‌کرد. مثل اینکه همین اول کار مادرش را انتخاب کرده. من هیچ کاره‌ام. به مادر حسودی‌ام شد.
گفت: «ننه این بچه جفت دایی‌اش شده. علیرضا به همین شکل و شمایل بود. چطور اینقدر نقش صورتش به او کشیده؟» شوهرم اخم‌هایش به هم کشیده شد: «نکند اشتباهی شده. بچه‌کسی دیگر است.» مادر خندید و گفت: «بچه به دایی‌اش می‌رود! این را از قدیم گفته‌اند.» من نوزاد را نگاه کردم. به‌نظرم بیشتر شبیه مادر بود تا من. بینی من کشیده بود بینی شوهرم هم کشیده. هیچ‌کدام دهان به این کوچکی نداشتیم.
مادر بچه را بغلم داد تا شیر بدهم. هنوز بچه سیر نشده آن را پس‌گرفت. انگار من دایه بچه‌ام و مادرش. به همسرم گفت: «عین علیرضاست! نه!» شوهرم نگاهش کرد. لبش را کمی کج کرد که فقط خودم می‌فهم‌ام که معنی‌اش این است که مادر دارد زیادی اظهارنظر می‌کند. مادر گفت: «علیرضا که بچه بود آنقدر باهوش و تیز بود که 4سالگی یک‌بار گم شد. گشتیم دنبالش، دیدیم رفته مکتب کنار بچه‌ها نشسته. رفتیم آوردیمش. دیدیم که دارد سوره حمد را از بر می‌خواند. دیگر هر روز می‌رفت مکتب. از کلاس چهارم نماز می‌خواند. می‌گفت.من که هنوز به سن تکلیف نرسیده‌‌ام، ثوابش برای شما باشد. وقتی هم که رفت اول‌نظری باز دلش طاقت نیاورد و رفت دنبال درس طلبگی. استادش گفته بود تو با این هوش باید عالم بشوی. درس را ول نکن. او گفته بود راه امام‌حسین(ع) را باید ادامه بدهم. بعد از چند وقت که از آب و گل درآمد و داشت نوچه‌جوانی می‌شد حرف‌هایی می‌زد که هیچ‌کدام به عقلمان نمی‌رسید. می‌پرسید چرا قاسم 13ساله در کربلا کشته شد؟ چرا من نباید به جبهه بروم؟»
من به شوهرم گفتم: «داداشم شهید شده. همان اول‌های جنگ.» شوهرم نگاه کرد. زیر لبی «خدا با ملائکه مقرب محشورش کند» گفت. مادر گفت: «ببین چقدر شبیه او است.» گردن بچه را کمی با سرانگشتش قلقلک داد. نوزاد سرخم کرد و با یک حالت خیلی خوشایندی لذت برد؛ «او هم گردنش را که قلقک می‌دادی خوشش می‌آمد.» به مادر نگاه کردم. واقعا از قدیم راست گفته‌‌اند دود از کنده بلند می‌شود! هنوز نرسیده به بچه، سریع قلقلش را دستش گرفته است.
گفت: «یاد علیرضا را زنده کنید. نگذارید فراموش بشود. بچه من سنی نداشت. 15ساله بود. رفته بود دیدن امام‌خمینی(ره). به امام گفته بود دعا کنید که شهید بشوم. امام گفته بود دعا می‌کنم پیروز بشوید. علیرضا دلش می‌خواست پرچم اسلام را در کربلای آزاد بلند کند. رفت که بصره را بگیرد.»
نوزاد روی شانه‌اش آرام خوابید. مادر رو به نوزاد گفت: «تو هم می‌خواهی مرد کوچک فامیل بشوی؟ نخواب. جواب من را بده!» مادر از تنبلی نوزاد خندید. رو به من گفت: وقتی دایی بزرگت رفت سپاه او هم وارد سپاه شد. آن وقت‌ها تازه در نیشابور نیروی سپاه جمع می‌کردند. قبل از آمدن امام هم پا‌به‌پای دایی‌اش می‌رفت اعلامیه پخش می‌کرد. جزو مسجد محل بودند. برای چند لحظه‌ای نگاهش دور شد. مثل اینکه خاطره‌ای در ذهنش روشن شده باشد. طی این سال‌ها هیچ‌وقت بی‌تابی برای پسرش نکرده بود. هیچ‌وقت هم نخواسته بود که مادر شهید بودن خودش را به رخ کسی بکشد و افتخاری بکند. بچه را که دید، زبان باز کرد و چیزهایی گفت که حتی من که دخترش بودم نمی‌دانستم یا فراموش کرده بودم.
فقط می‌دانستم تنها شهید خانواده در سن 16سالگی در دژ خرمشهر، جبهه کوشک بدنش متلاشی شد. سال 61 که نیروهای سپاه قدم در خرمشهر می‌گذارند با عراقی‌ها درگیر می‌شوند. شنیده بودم که در جبهه تیر به پایش می‌خورد هم‌رزمانش می‌خواهند او را به عقب برگردانند که می‌گوید تا خون در رگ ماست باید پیش برویم. او که دوتا تانک را منهدم می‌کند، جلو می‌رود یک تانک دیگر را بزند که تیر به گلویش می‌خورد و هم‌رزمانش سرش را به دامن می‌گیرند که او 3بار‌الله‌اکبر می‌گوید و شهید می‌شود.
نوزاد سر روی شانه مادر گذاشت و بلند باد گلویی زد و اضافه شیر را برگردان کرد. همه از صدای بلندش تعجب کردیم. مادر با خنده گفت: شبیه آدم بزرگ‌ها بادگلو زد. شوهرم دستمال را برداشت و خط سفیدی که روی چادر سیاه مادر درست شده بود را تمیز کرد و گفت: پسرم علیرضا چکار کردی بابا! من خنده‌ام گرفت که چه زود یادش رفت که اسم بچه قرار بود شایان باشد. 4-3‌ماه بگو‌مگو کرده‌بودیم برای اسم.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید