روایتهایی کوتاه از سبک زندگی خانواده شهدا در کتاب«به رنگ صبح» که توسط مرکز چاپ و نشر شهر تهیه شده است.
شیرم حلالت
مادر شهید «مهدی صدیقی» در خاطراتش چنین از او گفته است: «هر روز که از سر کار برمیگشت اول به اتاق مادر میرفت؛ از حال او جویا میشد و بعد به اتاق خودشان میرفت. خانمش بعضی وقتها میآمد پشت پنجره منتظر میماند تا مهدی به اتاقش برود. یک روز مادر گفت: «پسرم! میدونم خیلی دوستم داری و میخوای زحمتی که برات کشیدم رو جبران کنی اما دیگه تو تنها نیستی!» دستش را گرفتم و با انگشت پنجره اتاق را نشانش دادم و گفتم: «ببین خانمت منتظرته...» لبخندی زد و گفت: «مادر! اگر هفتاد بار تو رو به دوش بگیرم و دور خونه خدا طواف بدم، باز هم ذرهای از محبتت جبران نمیشه.» مادر سرش را در آغوش گرفت. اشک ریخت و گفت: «شیرم حلالت! انشاءالله عاقبت بهخیر بشی پسر.»
پرستار مامان شد
خواهر شهید «مرتضی طحانچوبمسجدی» از او چنین روایت میکند: «همه دور مامان بودیم. نیاز به پرستاری دائم داشت. سکته مغزی کرده بود. یک روز با ماشین آمد و گفت: «میخوام مادر رو ببرم خونه خودمون. همهتون برین سر خونه و زندگیتون.» گفتم: «خانمت با دو تا بچه کوچک...» حرفم را قطع کرد و گفت: «یکماه مرخصی گرفتم، تا مامان راه نیفته سر کار نمیرم.» نزدیک یک سال، شده بود پرستار شخصی مادر توی خانه. حتی توی بیمارستان، اتاق خصوصی میگرفت و پیش او میماند.
دعوا میشد، سکوت میکرد!
خواهر شهید «حسین لاسجردی» از ویژگی اخلاقی برادرش اینگونه یاد میکند: «وقتی کار اشتباهی انجام میداد، مادر از دستش عصبانی میشد و با تندی با او برخورد میکرد. حسین سرش را پایین میانداخت و به حرفهای مادر گوش میداد. دلم برایش میسوخت. میگفتم: «یک چیزی بگو و از خودت دفاع کن.» میگفت: «نباید به پدر و مادرمون بیاحترامی کنیم. اگه اشتباهی هم کردیم، باید به اون پیببریم تا دوباره تکرارش نکنیم.»
بابا! تو سایه بنشین!
پدر شهید« احمد کارایی» خاطره جالبی از فرزندش دارد و میگوید: «از راه که میرسید میپرسید: «بابا کجاست؟» همین که میفهمید رفتم باغ، سریع خودش را میرساند. دستم را میگرفت و میگفت: «بابا! تو سایه بنشین، چشمت اذیت نشه، اصلا شما باید به عبادت و استراحت برسی، من خودم همه کارها رو انجام میدم.»
نکته
در همینه زمینه :