شهره کیانوش راد- روزنامهنگار
کتاب «پروانههای بینشان» روایت زندگی 14همسر جانباز قطعنخاعی استان یزد است که به قلم طوبی زارع و توسط انتشارات چشم و چراغ به چاپ رسیده است. طوبی زارع در این کتاب با قلمی دلنشین و به سبک داستانی، به شرح صبر زینبی این زنان ایثارگر پرداخته و کتاب را به چشم به راهترین زن سرزمین، مادر سردار بینشان، حاج احمد متوسلیانیزدی تقدیم کرده است. در فصل هشتم این کتاب با عنوان «این نامه را برای تو مینویسم...» فرحنازپورفلاح، همسر جانباز غلامرضازارعچاهسرخی در نامهای خطاب به دخترش زهرا، ماجرای خواستگاری، ازدواج و زندگی ساده و صمیمی با یک جانباز را بازگو میکند. او از انتخاب درست و عاقلانهای میگوید که آغازگر زندگی عاشقانه او با یک جانباز شد. در بخشی از این نامه میخوانیم:
کم کم همه فهمیده بودند من چقدر نظامیها را دوست دارم. بزرگتر شدم و این عشق در من ریشه گرفته بود. ساعتهایی که به ظاهر با نخ و سوزن و پارچه تمرین خیاطی میکردم، تمام فکرم این بود چطور میشود من هم مثل رزمندهها وارد جبهه شوم. میدانستم آرزوی دوری است. جو خانواده مذهبی ما اصلاً اجازه این کار را به من نمیداد، اما بارها تصاویر امدادگرهای خانم را دیده بودم. پای تصاویر بیمارستان خرمشهر و تلاش پرستارها برای حفظ جان رزمندهها، چه حسرتها که نخورده بودم. پرستاری از مجروحان، اوج آرزوی من بود. آن روزها نخستین خواستگارم جانباز بود، حس کردم خدا تمام دعاهای من را شنیده است اما مادربزرگم محکم ایستاد که دخترجان احساساتی نشو!
زمزمههای خواستگار جانباز که به گوشم رسید، خاله جان کنارم نشست و گفت: عزیز خاله؛ خودت صاحب اختیاری، خودت باید عمری زندگی کنی. داشتم حرفهای خاله را نگفته میخواندم که زندگی با جانباز سخت است و دقت کن... اما ناگهان گفت: «میدانی خدا چه اجر و ثوابی توی این مسیر گذاشتهاست؟ میدانی هر لیوان آبی که بهدست همسر جانبازت بدهی چقدر خدا خوشش میآید؟»
نگاهم را به پیچ و تاب گلهای قالی دستباف انداختم و گفتم: «خدا خودش میداند که برایم افتخار است همسر جانباز شوم اما مادرم مخالف است.» برق شادی در چشمان خاله خانم خانه کرده بود. بلند شد و گفت: «اگر قسمتت باشد، میشود.» و قسمت شد.
حتی وقتی مادربزرگ به من گفت: «دخترم نگاه کن؛ داری یک جانباز را انتخاب میکنی! نمیخواهیم خدا نکرده به اجبار باشد، شاید مشکلاتی پیش بیاید، شاید هیچگاه بچهای بر دامنت سبز نشود!» با همه خجالتی بودنم، نمیدانم این شهامت کجا در من شکفت. لبخند زدم و گفتم: «همه اینها را میدانم، من افتخار میکنم همسر مردی شوم که در راه دفاع از اسلام و کشور جنگیده است و حالا جانباز است، خدا اگر بخواهد فرزند هم میدهد، همهچیز با خداست من به دستان خدا ایمان دارم.»
من و قضاوتهای اطرافیان
پدرم حرفی نداشت و راضی بود. مادر هم با اینکه پیشترها با ازدواج با جانباز مخالف بود اما لبخندی حاکی از رضایت داشت. دستانش را بالا برد و فقط برایم دعا کرد؛ دعای مادر، گرمی زندگیام شد. چند روز بعد، من بودم و سفره عقد سادهای! از ساده هم سادهتر، آیینه شمعدانم نه از آب طلا بود، نه از جنس نقره، حتی چوبی هم نبود. آینه کوچک گردی بود با دو شمع ساده در کنارش و قرآن! همین و بس، اما همین آینه برایم انعکاس زیباتری از اتفاقات را همراه داشت.
گاهی فکر میکنم ما آدمها برای خودمان قانون دست و پاگیری درست کردهایم. همان سفره چه صفایی داشت! حالا من بودم و غلامرضا و ویلچری که به سختی تکان میخورد. من و قضاوتهای مهربان و نامهربان اطراف اما هرکس زندگی ما را به تماشا مینشست، جز آفرین و آرزوی خوشبختی حرف دیگری نداشت. زندگی که سادگی و عشق به خدا در آن سرلوح باشد، بیشک رشکبرانگیز است. خیلی زودتر از اینکه فکر کنم صدای گریه تو در خانه پیچید، زهرا جانم! تو گریه میکردی، اما لبخند را به لب من و پدرت نشانده بودی، خانه با وجود تو گرمتر شده بود و من هر روز مقاومتر از قبل، زندگی را ادامه میدادم. پلک باز کردم و برادرانت محمد امین و ابوالفضل را در کنار خود دیدم. یعنی دست خدا را دیدم که اگر بخواهد، بیشک میشود. شبها یا از بیخوابیهای شماها بیدار بودم یا از نالههای پدرت. یادگار جنگ، همان ترکشهایی بود که نزدیک قلب و سینهاش جاخوش کرده است.
20سال از زندگی ما میگذرد اما هر روز حس روز اول را دارم. حس همان لحظهای که بدون اینکه رفته باشم گل بچینم، به عاقد بله را گفتم. من دنبال اجر و ثواب بودم و تحمل همه دردهای زندگی، اجری دارد وصفناپذیر. زهرا جانم! همه اینها را برایت نوشتم تا کمی از اندوهت کم شود.
من با افتخار همه جا میگویم خداوند به من توفیق داده است همسر جانباز قطع نخاعی شوم. تو هم فرزند کسی هستی که تمام خاطرات جوانیاش از دل سنگرهای جنوب است. او عطر همرزمهای شهیدش را دارد فرزندم! پدرت اگر به ظاهر ویلچرنشین است، اما روزگاری همسفره با شهیدانی بوده است که در آسمان ما را به نظاره نشستهاند... .
«پروانههای بینشان» روایت زندگی 14همسر جانباز
دعای مادر، گرمی زندگیام شد
در همینه زمینه :