• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
پنج شنبه 10 خرداد 1397
کد مطلب : 18477
+
-

این فصل را با من بخوان

سینما پارادیزو

سعید مروتی|خبرنگار:

«نقال فیلم» داستانی است جذاب، پرکشش و خواندنی از ارنان ریورا لتلیئر نویسنده اهل شیلی.

داستان نثر ساده و روانی دارد و به‌خوبی خواننده را با خود همراه می‌کند. معرفی موجزی که در پشت جلد کتاب از نویسنده به‌چشم می‌خورد نشان می‌دهد حال و هوا، کاراکترها و طبقه فرودستی که در نقال فیلم به آن پرداخته چقدر از تجربه زیستی نویسنده می‌آید: «ارنان ریورا لتلیئر متولد سال1950 در شهر تالگا در جنوب شیلی است.

در دوران کودکی با خانواده‌اش به شهری در جوار صحرای آتاکاما در شمال کشور کوچید. مادرش که مرد، به‌تنهایی آنجا ماند، روزنامه می‌فروخت و پادویی می‌کرد تا زنده بماند. بعدها در مدرسه شبانه شهری معدنی درسش را تمام کرد و در 21سالگی عملا از سر گرسنگی نویسنده شد: یک برنامه رادیویی برای بهترین شعر مسابقه گذاشت که جایزه‌اش دعوت به شام در رستورانی ممتاز بود. او هم شعر چهارصفحه‌ای عاشقانه‌ای سرود و جایزه را برد. امروز لتلیئر یکی از محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان جهان اسپانیایی‌زبان است و کتاب‌هایش به زبان‌های بسیاری نیز ترجمه شده‌اند.»

فقر، خانواده‌ای که با رفتن مادر تکیه‌گاه عاطفی‌اش را از دست داده و عشق به سینما محورهای داستان نقال فیلم هستند. راوی دختر خانواده است که به نمایندگی از بقیه به سینما می‌رود و فیلم می‌بیند: «چون در خانه ما پول سواره بود و ما پیاده؛ برای همین هر وقت توی شهرک فیلمی روی پرده سینما می‌آمد که به‌نظر پدر جالب بود (فقط به‌خاطر هنرپیشه مرد یا هنرپیشه زنش) پول‌خردها را روی هم می‌گذاشتیم تا فقط پول یک بلیت جور بشود و آن‌وقت آنها مرا به تماشای فیلم می‌فرستادند. بعد که از سینما به خانه برمی‌گشتم، باید توی اتاق مبله، در جمع اعضای خانواده فیلم را روایت می‌کردم.» راوی دختر کوچک خانواده به‌مرور به‌عنوان نقال فیلم آنقدر کارش می‌گیرد که شهرت و آوازه‌اش میان اهالی شهرک می‌پیچد. دامنه مخاطبان نقال فیلم گسترده‌تر می‌شود و به پیشنهاد یکی از همسایه‌ها قرار می‌شود مخاطبان برای تماشای نقالی پول هم پرداخت کنند؛ مبلغی که البته داوطلبانه بود. بزرگ‌ها 5 پزو و بچه‌ها یک پزو درحالی‌که بلیت سینما 50 پزو بود.

راوی که برای خودش اسم هندی «فه دلکین» را انتخاب کرده به‌مثابه یک هنرمند روی صحنه می‌رود و فیلم‌ها را برای مخاطبانش بازآفرینی می‌کند. حالا دیگر عده‌ای که پول خریدن بلیت سینما را هم داشتند پیش نقال فیلم می‌آمدند چون دوست داشتند کسی فیلم را برایشان تعریف کند: «همین روزها بود که فهمیدم همه آدم‌ها دوست دارند داستان بشنوند. می‌خواهند حتی چند لحظه هم شده از واقعیت فرار کنند و در دنیای خیالی فیلم‌ها، نمایشنامه‌های رادیویی و یا رمان‌ها زندگی کنند. حتی می‌شد به آنها دروغ گفت، اما به‌شرطی که دروغ‌ها خوب روایت می‌شدند...»

نقال فیلم، در بخش‌های پایانی ریتم تندتری به خود می‌گیرد و از دل فضای رؤیایی سینما و نقالی فیلم به میان واقعیت تلخ و سهمگین می‌رود. نویسنده این تغییر لحن را با مهارت و هنرمندی انجام داده و البته ارجاع به سینما تا پایان داستان ادامه می‌یابد.

 مثل این تکه در اواخر داستان: «هر غروبی به تصویر پانوراما در پایان یک فیلم شباهت دارد، یک فیلم رنگی و سینماسکوپ (بادی که روی حلبی موج‌دار صفیر می‌کشد، همان موسیقی فیلم است.) فیلمی که هر روز مکرر می‌شود. گاهی غم‌انگیز است و گاهی اندکی غم‌انگیز...»

این خبر را به اشتراک بگذارید