صدف سرداری
صدای سنتورش که آمد شناختمـش. جـمـعـیت نمیگذاشت ببینم کجا نشسته است. بعد از اینکه توانستم راهم را در راهروی کوچک واگن قطار باز کنم، دیدم چند نفری هم مثل من نگاهش میکنند و اسکناسی به او میدهند. روزهای قبل هم دقیقا همانجا، کنار در واگن یا شاید کمی آنطرفتر مینشست، بدون هیچ حرفی شروع به نواختن میکرد. انگار مهم نبود که دستفروشی میخواهد مسواک اورال بیاصل بفروشد یا جمعیت آنقدر زیاد باشد که جای سوزن انداختن هم پیدا نشود.
فکر کردم به اینکه اینجا نباشد: در کلاسی نشسته است و دستانش مضرابها را روی سنتور میکوبند و روبهرویش شاگردی است که از او یاد میگیرد. شاگردش تحسینش میکند و در دلش میگوید کاش روزی جای او باشد. شاید هم در جمعی دعوت و بار دیگر انبوه تحسینها و «استاد» گفتنها به سمتش روانه شود. او هم فروتنانه بگوید که استاد نیست. هنوز مینوازد. موسیقی دلنشینی است که چهرههای خسته و پرعجله مترو را بهخودش خیره کرده. خانم نسبتا مسنی به من اسکناسی میدهد که به پسر جوان بدهم. 2 ایستگاه دیگر مانده بود تا مقصدم. دلم میخواست 10 ایستگاه دیگر مانده باشد و او هم هرچه بلد است را رو کند. فکر کردم که شاید پرنده همای سعادت روی شانهاش بنشیند، کسی او را ببیند و مثل فیلمها استعدادش را کشف کند و بگوید: «پسر جان تو تا حالا کجا بودی» خواستم بروم سمتش بپرسم کجا سنتور یاد گرفته؟ یا چند قطعه دیگر بلد است؟ هزار سؤال دیگر در ذهنم بود. به ایستگاه بعد رسیدیم. در واگن باز شد ناچار به پیاده شدن بودم. دستهایش هنوز مینواختند و مینواختند. انگار دستهایش جزئی از مضراب بودند و مضراب جزئی از دستهایش.
ایستگاه دستها و مضرابها
در همینه زمینه :