• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
دو شنبه 10 بهمن 1401
کد مطلب : 184315
+
-

نکته

روایت‌هایی کوتاه از سبک زندگی خانواده شهدا در کتاب«به رنگ صبح» که توسط مرکز چاپ و نشر شهر تهیه شده است

شهید «محمد تقی همتی» به روایت مادر
مثل مرد!

هر وقت به خانه‌مان می‌آمد، دست می‌انداخت دور گردنم، صورتم را می‌بوسید، دستم را می‌بوسید و کلی قربان صدقه‌ام می‌رفت. گاهی خانمش به شوخی اعتراض می‌کرد که «چرا اینقدر خودتو لوس می‌کنی؟ دیگه بزرگ شدی، زشته!» می‌خندید و می‌گفت: «تو نمی‌دونی مادرم با چه زحمتی ما رو بزرگ کرده، از پنج شش سالگی که بابام مرد، مثل مرد بالای سرمون ایستاد.»

سردار شهید« مجید صحافی» به روایت مادر
زیباترین اصلاح

قرآن را از روی طاقچه برداشت، صفحه‌ای را باز کرد و گفت: «این صفحه رو واسم می‌خونی؟ می‌خوام فردا شب از همه بهتر بخونم.» شروع کردم به خواندن. صفحه که تمام شد گفت: «این کلمه‌ها رو حاج آقا گفته اینطور بخونین.» بعدها متوجه شدم توی مسجد خوب یاد می‌گیرد و با این کار می‌خواهد غلط‌های من را اصلاح کند، اما طوری که من ناراحت نشوم.

شهید «محمد باقر امین اللهی » به روایت مادر
حرف امام

آمده بود برای حلالیت گرفتن، پدر دلش راضی نمی‌شد و گفت: «اگه شهید بشی، من و مادرت چه طوری طاقت بیاریم؟» صحبت‌هایشان طول کشید، اما از رضایت پدر خبری نبود. محمدباقر از جایش بلند شد و گفت: «هر چند برای هر دوتون احترام زیادی قائلم، ولی باید به حرف امام گوش کنم.» قبل اذان صبح ساکش را برداشت. قرآن را که بوسید، رو به من کرد و گفت: «الان به بابا چیزی نگو، ناراحت میشه. خودم زنگ می‌زنم و ازش حلالیت می‌طلبم.»

سردار شهید«مهدی زین الدین» به روایت دوستان
امر مادر

یک روز گرم تابستان مهدی همراه بچه‌های محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی می‌کردند. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. اُوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم نمانده بود. توپ رفت زیر پای مهدی که یک مرتبه صدای مادرش از روی تراس خانه بلند شد: «مهدی... برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر برای ظهر.» همه بچه‌ها منتظر بودند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما با کمال تعجب مهدی توپ را به طرف بچه‌ها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید