گفتوگو با زهرا ملاطایفه؛ مادر شهیدی که پسرش را راهی سوریه کرد
شیوه تربیتی من صمیمیت با بچهها بود
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
وقتی میخواست پسرش را راهی سوریه کند دست و دلش نلرزید، با اینکه میدانست این سفر ممکن است بازگشتی نداشته باشد و هرآن خبر شهادت ابوالفضل را برایش بیاورند، با این حال مانع رفتن او نشد. حفظ حریم آلالله(ع) از هر چیز برایش مهمتر بود، حتی فدایی شدن فرزندش. آن هم فرزندی که بیشتر از آنکه اولاد باشد رفیق و مونس همیشگیاش بود. همه بچههایش را دوست داشت اما ابوالفضل برای مادر جور دیگری بود. او را عاشقانه دوست داشت. روزی که ابوالفضل برای وداع خدمت مادر رسید، دستش را بوسید و از او خواست تا در حقش دعای خیر کند و مادر تنها چیزی که از او طلب کرد این بود که جلوی چشمش کمی راه برود تا او یک دل سیر قامت رعنای پسر را ببیند. ابوالفضل تابستان سال1395بود که برای دفاع از حرم حضرتزینب(س) به سوریه رفت و در 23تیرماه همان سال به شهادت رسید. زهرا ملاطایفه، مادر شهید «ابوالفضل نیکزاد» یکی از هزاران مادر عاشق این سرزمین است که رضای خدا را بر احساسات مادرانه ترجیح داد و خود پسرش را برای نبرد راهی جبهه حق علیه باطل کرد. او حالا اوقات تنهایی خود را با تدریس قرآن و سخنرانی در محافل مادران شهدا سپری میکند و خدا را شکر میکند که پسرش در مسیر خدا شهید شده است.
تنها زندگی میکند. از وقتی ابوالفضل رفته تنهاتر هم شده است. با این حال اوقات خود را به بهترین نحو میگذراند و به جای گریه و بیتابی از فراق پسر سعی در تبلیغ راه او دارد. عکس ابوالفضل را روی میز کنج سالن پذیرایی گذاشته و هر بار که وارد آنجا میشود نگاهی به عکس میکند و لبخندی به چهره خندان ابوالفضل میزند. آخر ابوالفضل عادت داشت هر روز به او تلفن کند و احوالش را بپرسد. از سر کار هم که میآمد قبل از آنکه به خانه خود برود به دیدن مادر میرفت. حواسش به همهچیز بود، بهخصوص سلامت مادر. ملاطایفه میگوید: «ابوالفضل عصای دستم بود. خیلی به او وابسته بودم. بعد از فوت همسرم با اینکه 16سال بیشتر نداشت اما شد تکیهگاهم. آنقدر به من محبت میکرد که جای خالی حاجآقا را برایم پرکرده بود. اگر بگویم 2روح بودیم در یک کالبد بیراهه نگفتهام. البته همه بچههایم خوب هستند و به من میرسند. آنها خوب میدانند جای خالی برادرشان خیلی اذیتم میکند برای همین مرتب سر میزنند.»
2شرط مهم برای آقا داماد
ملاطایفه بانوی باسلیقه و منظمی است. این را از روش خانه داریاش میتوان فهمید. بیشتر از همه به وقتشناسی اهمیت میدهد؛ چرا که معتقد است زمان گنجی است که باید به بهترین نحو استفاده شود و اگر به بطالت سپری شود کفران نعمت خداست. برای همین روزهای خود را با آموزش قرآن به زنان همسایه میگذراند. هرازگاهی هم در محافل مادران شهدا شرکت کرده و درباره اهمیت کار شهدا تبلیغ میکند. مادر به سالهای گذشته برمیگردد و از فرازونشیبهایی که تجربه کرده میگوید: «پدر و مادر من مذهبی بودند. به جا آوردن نماز و روزه و دیگر آداب دین برایشان از همهچیز مهمتر بود اما چون بیسواد بودند اطلاعات کافی درباره معارف دینی نداشتند. برای همین نمیتوانستند سؤالاتی را که من در ذهنم داشتم جواب دهند. تا اینکه به کلاس قرآن رفتم. آن زمان 12سال داشتم. هر چه میخواستم از معلم قرآن میپرسیدم. همین حس خوبی به من میداد.» روزها یکی پس از دیگری سپری شد تا اینکه ملاطایفه به سن 15سالگی رسید. جوانی به خواستگاریاش آمد که در نگاه اول به مذاق او خوش نیامد. خانواده داماد مثل خانواده خودش مذهبی نبودند. باقی ماجرای خواستگاری را از زبان خودش میشنویم: «داماد شغل آزاد داشت. صنعتیکار بود. برای او 2تا شرط گذاشتم یکی اینکه روزی حلال، ولو کم، سر سفره بیاورد و دیگر اینکه مقید به خواندن نماز باشد.»
محبت کردن؛ مهمترین عامل برای گرمی کانون خانواده
ملاطایفه زندگیاش را شروع کرد. نوعروس 15ساله آنقدر تبحر در همسرداری داشت که توانست خیلی زود جای خود را در بین فامیل همسرش باز کند. او بهترین شیوه برای جلب رضایت همسرش را پیدا کرده بود و آن مهربانی و خوشسخنی بود. میگوید: «محبت کردن مهمترین عامل برای گرمکردن کانون خانواده است. من با همسرم خیلی صمیمی بودم. با خوشرویی میگفتم آقا نمازت به تأخیر نیفتد. بدقلقی نمیکردم. بعد از مدتی دیدم که حاجآقا نماز اول وقتش ترک نمیشود و حتی سحرها که بیدار میشد نماز شب میخواند. من را هم بیدار میکرد و میگفت خانم حیف است بخوابی، پاشو 2رکعت نماز مستحبی بخوان.» ملاطایفه بانویی نبود که بتواند بیکاری را تحمل کند. دوست داشت زندگیاش را مفید بگذراند. برای همین از همسرش خواست از 24ساعت شبانهروز 2ساعت را برای کار شخصی خودش اختصاص دهد. او تعریف میکند: «خدا رحمت کند حاجآقا را، مرد همراهی بود. وقتی این پیشنهاد را به او دادم گفت چه خوب! چرا که نه. من هم در کلاس قرآن ثبتنام کردم. خواندن قرآن و دانستن معارف دینی حال دلم را خوب میکرد تااینکه طعم شیرین مادر شدن را تجربه کردم.»
هر موقع عصبانی شدید آب بخورید
ملاطایفه معتقد است مادر مهمترین فرد در شکلگیری شخصیت فرزند است. اینکه خانمی برای تربیت بچهاش وقت نگذارد و تلاش نکند بعد انتظار داشته باشد فرزندش بینقص باشد حرف عجیبی است. او از تجربیات خود میگوید: «شیوه تربیتی من صمیمیت با بچهها بود. هیچ وقت کلام بد به آنها نگفتم. سرشان داد نکشیدم. اگر اشتباهی میکردند با دیدن من خودشان شرمنده میشدند. هیچ وقت امرونهی نمیکردم. آنها رفتار من و پدرشان را میدیدند و یاد میگرفتند؛ مثلا من به بچههایم گفته بودم هر موقع عصبانی شدید آب بخورید. آنها هم همین کار را میکردند. نه خودم اهل خشم و عصبانیت بودم نه بچههایم این طوری بار آمدند. الان هم با آرامش رفتار میکنند.» او با خنده به یاد شیرین کاری ابوالفضل میافتد و تعریف میکند: «یک بار ابوالفضل دستش لای پره دوچرخه گیر کرد. چندبار به او تذکر دادم که دستت زخم میشود. باز کار خودش را کرد. وقتی انگشتش خونی شد با گریه من را بغل کرد که مامان ببخشید تو گفتی من گوش نکردم.»
از بچگی با من به کلاس قرآن میآمد
اما اینکه چرا همه فرزندان ملاطایفه همه اهل مسجد و قرآن شدند خود سؤالی است که پاسخش میتواند برای همه مادران جوان راهکاری باشد. او به یاد میآورد: «ابوالفضلم را از همان بچگی با خودم به کلاس قرآن میبردم. چند وسیله بازی کنارش میگذاشتم تا سرگرم شود. او هم بچه ساکتی بود. خوب گوش میداد. البته روزهای کودکی او مصادف شده بود با دوران جنگ. گاهی ابوالفضل را با خودم به ستاد پشتیبانی جبههها میبردم و مشغول درست کردن مواد خوراکی برای رزمندهها میشدم. این بچه تلاش من و دیگر خانمها را میدید. به جرأت میتوانم بگویم حس مسئولیتپذیری را از همان زمان یاد گرفته بود؛ دادرس بودن را. اینکه به دیگران توجه داشت و نسبت به مشکلاتشان بیتفاوت نبود. همه اینها را بچهها از سن کم
یاد میگیرند.»
اگر اجازه ندهی نمیروم
مادر خیلی زود بساط ازدواج ابوالفضل را فراهم کرد. میدانست سلیقهاش چیست. او به حجاب و ایمان خیلی اهمیت میداد، برای همین دختر برادر خودش را خواستگاری کرد. ابوالفضل سال1386سروسامان گرفت و زندگی جدیدی را شروع کرد. مادر تعریف میکند: «ابوالفضل 16ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن روز شد عصای دست و انیس و مونسم. وقتی ازدواج کرد تصور میکردم سرگرم زندگی میشود و وقت بیشتری را با همسرش میگذراند اما هر روز قبل از اینکه به خانه خود برود سری به من میزد. داروهایم را چک میکرد. مطمئن که میشد خوبم میرفت.» با گذشت زمان مشغلههای ابوالفضل هم زیادتر میشد. تولد علی، پسرش انگار از او انسان دیگری ساخته بود. نشاط وجودش بیشتر به چشم میآمد تا اینکه خبر حمله تکفیریها به سوریه همهگیر شد. ابوالفضل کسی نبود که این خبر را بشنود و بیتفاوت باشد. عزم رفتن به سوریه را کرد. اما قبل از ثبتنام نزد مادرش رفت و از او اجازه خواست. گفت: «میخواهم بروم و اگر اجازه ندهی نمیروم.» او مادرش را خوب میشناخت و میدانست به او «نه» نمیگوید. مربیاش شیرزنی بود که دوست و آشنا درباره مقاومت و صبوریاش زیاد میگفتند. او مادری است که غیر از شهادت ابوالفضل داغ 2فرزند دیگرش را هم به چشم دیده است اما صبورانه رفتار میکند. میگوید: «محمدعلی 18سالهام طلبه بود. در اثر سانحه تصادف از دنیا رفت. یکی از دخترهایم را هم در کودکی از دست دادم. داغ 3فرزند به چشم دیدن سخت است. درد جانسوز آن را فقط یک مادر میتواند درک کند.» ملاطایفه با صلابتی که در کلامش دارد نشان میدهد که مقاومت و صبوریاش را از بانوی خود حضرتزینب(س) یاد گرفته است. مادر به نکته مهمی اشاره میکند: «خودم صبوری را شیوه زندگی خودم کرده بودم. بچههایم هم صبور تربیت شدند.»
مکث
خواهر بزرگتر شهید : دوست نداشت کارهایش را در بوق وکرنا کند
مرضیه، خواهر بزرگتر شهید خاطرات زیادی از او دارد و تعریف میکند: «همه بچگیمان با هم بودیم. بعضی اوقات خواهر و بعضی اوقات برادرم بود. وقتی وسیلهای را میخواستم همه جا را زیر پا میگذاشت تا بهترینش را برای من تهیه کند. هیچ وقت دوست نداشت کارهایش را در بوق وکرنا کند. من چند سال پیش همسرم را از دست دادم، بعد از فوت او خیلی به ما رسیدگی میکرد. دوست نداشتم اسیر مشکلات من شود. ولی میگفت خدا من را امتحان میکند و تو را در گوشه زندگی من قرار داده است و وظیفه دارم که به شما رسیدگی کنم. ابوالفضل خیلی بامعرفت و باحیا بود. جلوی بچههای من بچه خودش را بغل نمیکرد. یکبار میخواستم سفر بروم و به وجهی نیاز داشتم. نمیدانستم چه باید بکنم. شب قبل از رفتنم به خانهمان آمد و کلی با بچهها سروکله زد و موقع خداحافظی دست من را در دستش گرفت و مبلغی را در دستم گذاشت و دیدم همان مبلغی است که میخواهم.»
مکث
برادر بزرگ شهید: شهادتش به خانواده عزت بخشید
«جواد نیکزاد»، برادر بزرگ شهید است. او مهمترین خصلت ابوالفضل را مرام و معرفتش میداند. میگوید: «او اهل سفر بود و دوست داشت دستهجمعی به مسافرت برود. خیلی هم خوشذوق و شوخ بود. با او کلی به ما خوش میگذشت. مقید بود هر کاری را سر زمان خودش انجام دهد. با هر کسی مطابق سنش برخورد میکرد.» برادر معتقد است که ابوالفضل با شهادتش به اهل خانه عزت بخشیده: «او چراغی روشن کرد که هیچگاه خاموش نمیشود. دوری از او شاید سخت باشد اما مرگ باسعادتش را شاکر هستیم. یکی از دوستانش تعریف میکرد قبل از اعزامش به سوریه با هم به پیادهروی اربعین رفته بودند. ازقضا ابوالفضل عکس شهیدی را به کوله خود چسبانده بوده، به رفیقش میگوید که سال بعد اگر آمدی عکس من را به کولهات بچسبان. آن بنده خدا فکر میکند ابوالفضل مزاح میکند اما گویا واقعیت را میگفته است. او مسئول هیئت محلهمان بود. قبل از اینکه برود همه دخلوخرج هیئت را در پاکت در بستهای گذاشته و به ما داد. کوچکترین موارد خرجکرد را هم یادداشت کرده بود. او در بحث هزینههای هیئت مو را از ماست میکشید.»