• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 25 دی 1401
کد مطلب : 182855
+
-

صحبت‌های مادرانه اشرف سرلک که برایمان از رابطه صمیمی با فرزند شهید خود و دلتنگی‌هایش می‌گوید

بوسه با افتخار بر دستان روغنی پدر

گزارش
بوسه با افتخار بر دستان روغنی پدر

شهره کیانوش‌راد- روزنامه‌نگار

«نمی‌توانم جواب حضرت‌زهرا(س) را بدهم.» تکیه‌کلامش بود. مداح بود و تأکید زیادی داشت که بعد از قرائت زیارت عاشورا حتما قرآن تلاوت شود و روی آموزش بچه‌ها زمان می‌گذاشت و می‌گفت نخستین دین بر گردن ما پرورش بچه‌های محل است. اشرف سرلک، مادر شهید مدافع حرم «قدیر سرلک» با همان لحن مادرانه‌اش برایمان از رابطه صمیمی‌اش با قدیر و دلتنگی‌هایش می‌گوید. هنوز هم وقتی دلش تنگ می‌شود، به خانه قدیر می‌رود که طبق وصیت فرزندش، به نام هیئت علی‌اصغر(ع) مزین شد. می‌گوید آنجا هنوز هم عطر و بوی شهید دارد و آرامم می‌کند. ساعتی پای خاطراتش نشستیم و او از رابطه صمیمی میان خود و قدیر و دلتنگی‌هایش برایمان گفت.

«خیلی زود ازدواج کردم؛ 12سالم بود و حاج‌آقا 17سال داشت. حالا دختر و پسرها درس می‌خوانند و شاید برایشان شنیدن ازدواج‌کردن در این سن و سال عجیب باشد.» مادر شهید جملاتش را با روزهای خوش آشنایی با همسرش شروع می‌کند: «من و حاج‌آقا با هم نسبت فامیلی داشتیم و خیلی ساده و بدون تشریفات ازدواج کردیم. 3بچه اول‌مان متولد شده بودند که حاج‌آقا رفت سربازی. من سن و سالی نداشتم. خودم نتوانسته بودم درس بخوانم، اما دوست داشتم بچه‌هایم درسخوان بار ‌بیایند. هر روز آنها را تشویق می‌کردم که اگر درستان را خوب بخوانید و نمره خوب بگیرید فلان جایزه را به شما می‌دهم. پسرها (داوود و قدیر) معمولا شیطنت بیشتری داشتند. دفتر مشق‌شان همیشه پاره پوره بود. من هم به آنها می‌گفتم هر کدامتان دفترش سالم باشد جایزه می‌گیرد. اما وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدند از دفتر مشق قدیر فقط 2برگ مانده بود! با برگه‌های دفترش موشک درست می‌کرد! در مقابل اعتراض من که این چه وضع دفتر مشق است! فقط می‌خندید. من هم دلم نمی‌آمد تنبیه‌اش کنم. اصلا به تنبیه اعتقادی نداشتم. قدیر کم‌کم و بعد از دوره دبستان به درس خواندن علاقه‌مند شد. دانشگاه رفت و در رشته مهندسی هوا‌فضا مشغول به تحصیل شد. به شوخی می‌گفتم بس که موشک درست کردی رفتی رشته هوافضا!»
 
حتی به اندازه یک خودکار!
نگاهی به عکس قاب‌گرفته قدیر در گوشه اتاق می‌اندازد. می‌خندد و می‌گوید: «ما که نمی‌دانستیم قدیر چه مسئولیتی در سپاه دارد. اگر هم کسی از او درجه یا رتبه کاری‌اش را می‌پرسید با شوخی و خنده موضوع را عوض می‌کرد. یک روز دایی‌اش به او گفت قدیر درجه‌ تو چیست؟ قدیر خندید و گفت: «دایی‌جان! درجه را برای گرما و سرمای آبگرمکن استفاده می‌کنند.» فرماندهی گروهان ۱۱۵ امام‌حسین(ع)، فرماندهی گردان ۱۱۸ امام‌حسین(ع)، فرماندهی‌گردان ۱۱۴ امام‌حسین(ع) و ۱۰ سال فرماندهی پایگاه بسیج مسجد ۷۲ تن شهرک رضویه را برعهده داشت. همه اینها را بعد از شهادتش فهمیدیم. قدیر همه‌فن‌حریف بود. از بچگی اهل کار بود. برق‌کاری و بنایی و... را بلد بود. بعدها شنیدم که او از مهارت‌های خود در پایگاه استفاده می‌کرده و هیچ ابایی از کار‌کردن نداشته. وقتی دانشگاه قبول شد مجبور بود پاره‌وقت سرکار برود. با اینکه از مسئولان سرکارش کسب اجازه کرده بود، اما نگران بود که نکند حقوقش برای این ساعت‌هایی که سر کار نمی‌رود ایراد شرعی داشته باشد. برای همین روزهایی که دانشگاه نمی‌رفت ساعت‌های بیشتری سرکلاس می‌ماند. شاید شنیدن این خاطره که می‌خواهم برایتان بگویم برای خیلی‌ها عجیب باشد و باور نکنند اما عین واقعیت است. یک روز تلفن خانه‌مان زنگ خورد. پدرش دنبال خودکار برای یادداشت می‌‌گشت و پیدا نکرد. این در حالی بود که قدیر 3خودکار داخل کیف داشت. وقتی حاج‌آقا به او گفت باباجان من دنبال خودکار بودم، چرا ندادی؟ قدیر گفت: «اینها امانت پایگاه است.» راستش از کار قدیر خیلی هم تعجب نکردم. همیشه دیده بود که پدرش مراقب حرام و حلال است. قدیر هم در همین خانه بزرگ شده بود. امکان نداشت از خودرو یا وسایل مربوط به محل کارش استفاده شخصی کند. او به کاری که می‌کرد اعتقاد داشت.»

مادرجان نترسی!
 بعد از اینکه پسرش داوود را در اغتشاشات سال88 از دست داد، در غم فراق این پسر، دلبستگی مادر به قدیر بیشتر شده بود. دوری او را نمی‌توانست تحمل کند. سنگ‌‌صبورش شده بود. هربار که به ماموریت می‌رفت دلشوره عجیبی می‌گرفت. می‌دانست شهادت آرزوی قدیر است اما مادر است دیگر... خودش می‌گوید: «با عشق به امام‌حسین(ع) بزرگش کرده بودم. بچه که بود در ایام محرم، چادر من و مادربزرگش را به هم گره می‌زد و می‌گفت هیئت داریم! شروع می‌کرد به نوحه‌خوانی. طبق وصیتش، خانه قدیر را برای هیئت و برگزاری مراسم مذهبی محله و عاشقان امام‌حسین(ع) اختصاص دادیم. همین عشق به اهل‌بیت(ع) او را بی‌قرار رفتن به سوریه کرده بود. محرم که می‌شود، جای خالی قدیر را بیشتر احساس می‌کنم. یک سال بدجوری دلم گرفته بود. رو به تابلوی عکس قدیر کردم و گفتم: «مامان‌جان ببین چه بلایی سر من آوردی. می‌دانستم که شهادت را می‌خواستی، ولی الان زود بود. من هیچ‌کس را ندارم. از بس گریه کردم خوابم برد. قدیر را دیدم. می‌خندید. حتی دندانش که در کردستان شکسته شده بود را دیدم. زد روی کتفم و گفت: «مادرجان نترسی! همیشه پشت‌ات هستم... .» حالا هر وقت دلم می‌گیرد، به عکس او نگاه می‌کنم. او را که می‌بینم، آرام می‌شوم.»

برای پدرش احترام زیادی قائل بود
خدا رحمت کند حاج‌آقا عبدالحسین، پدرشهید را. از سال 1365تا 1367در جبهه بود. تعمیرکار بود و همانجا هم روی خودروهایی که نیاز به تعمیر داشتند کار می‌کرد. حاج‌آقا بعد از جنگ هم کار خودش را که تعمیرکار خودرو بود ادامه داد. زمانی‌که پدرش از سرکار به منزل می‌آمد قدیر تمام‌قد جلوی پدرش می‌ایستاد و دست پدرش را می‌بوسید. به قدیر می‌گفتم دستان پدرت روغنی است، اما او می‌گفت من به این دست‌ها افتخار می‌کنم. قدیر حال و هوای جبهه را از خاطرات پدرش شنیده بود. با مفهوم ایثار و از جان‌گذشتگی برای حفظ وطن و اسلام آشنا شده بود. نخستین بار که قدیر را به مراسم تشییع شهدا بردم، خیلی کم‌سن و سال بود، دستش را گرفتم و همراه خواهر و برادرش رفتیم. همین زمینه‌ای شد برای سؤالاتی که بعدها در ذهنش نقش بست و به‌دنبال پاسخی برای آنها بود. به شهدا عشق می‌ورزید. وقتی به سوریه می‌رفت به من نمی‌گفت تا نگران نشوم. باور کنید اگر می‌دانستم به سوریه می‌رود مخالفت نمی‌کردم. 2روز قبل از شهادتش با او تلفنی صحبت کردم. گفتم 9هفته و 3روز شده. گفتی 10هفته دیگر برمی‌گردی. کجایی مامان‌جان؟ کی می‌آیی؟ فقط گفت: «ان‌شاءالله...توکل برخدا.» این آخرین بار بود که صدای شیرین و آرام او را شنیدم.» خودروی شهید قدیر سرلک، هنگام برگشتن از منطقه جنگی حلب، درحالی‌که حامل چندین خمپاره ۶۰ بوده، با موشک مورد اصابت قرار می‌گیرد. او همراه همرزمش روح‌الله قربانی 13آبان سال1394مصادف با 21ماه محرم به شهادت رسید.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید