نانوای جبههها
پای صحبت سکینه جمشیدی؛ مادری که 8سال دفاعمقدس برای رزمندهها نان میپخت
آزاده سلطانی- روزنامهنگار
سکینه جمشیدی که البته او را به ننهسکینه میشناسند، با شروع جنگ علاوه بر اینکه فرزندانش را راهی جبهه کرد خودش هم بیکار نماند و پای تنور نانوایی نشست. او هر روز ساعتها هرم آتش را به جان میخرید و تعداد زیادی نان میپخت و برای جبههها میفرستاد؛ یک تنه و بیهیچ انتظاری. ننهسکینه روزهای سختی از جنگ تحمیلی را به چشم دید اما پابهپای رزمندهها به کشورش خدمت کرد اگرچه در میدان نبرد نجنگید. او با پشتیبانی از جبههها نیاز رزمندهها را فراهم کرد تا کم و کسری برای خورد و خوراکشان نداشته باشند. او خاطرات 8سال دفاعمقدس را بازگو میکند.
چهرهاش پیر و شکسته شده و سن و سال او را خیلی بیشتر از تاریخ تولد شناسنامهاش نشان میدهد. فرتوتی او از گذر عمر نیست، از غم و غصههایی است که به چشم دیده و با پوست و گوشت خود درک کرده است. اهل یکی از روستاهای محلات است. از وقتی ازدواج کرده تا الان در آنجا زندگی میکند. وقتی جنگ شروع شد پسران ننهسکینه تازه پا به دوره جوانی گذاشته بودند. به آن روزها برمیگردد؛«چون زود ازدواج کرده بودم سن و سالی نداشتم. فاصله سنی من و پسرانم کم بود. آنها را یکی یکی راهی جبهه کردم. چون خودم نمیتوانستم برای جنگیدن بروم تصمیم گرفتم غذا و مایحتاج رزمندهها را فراهم کنم. آنها باید خوب میخوردند تا بتوانند بجنگند.»
روزی 90کیلو آرد نان میپختم
ننهسکینه تنور خانهاش را گرم کرد و دست بهکار شد. برای شروع از آرد سهمیه خودش نان میپخت. هر روز کارش این بود که ساعتها پای تنور بایستد و نان آماده کند. یک تنه آرد را خمیر میکرد و چانه میگرفت. بعد هم به تنور میزد. دستهایش را نشان میدهد. رد تاولها تبدیل به پینههای بزرگ و کوچکی شده که در جای جای دست او جاخوش کردهاند. میگوید: «اهالی روستای وراولیایی برای دفاع از کشور همیشه در صحنه هستند. وقتی دیدند من نان میپزم به کمکم آمدند. هر کس هر چه در توان داشت آرد میداد. روزی 90کیلو آرد نان میپختم. یکی از خانمها آرد را خمیر میکرد، یکی چانه میگرفت، یکی پهن میکرد و من تنهایی میپختم. آتش تنور آنقدر بزرگ و داغ بود که کسی جز من حاضر نمیشد پایش بماند. جگرم در تنور میسوخت.»
پسرانم را میفرستم هر جا که اسلام در خطر باشد
با همه مرارتهایی که ننهسکینه تجربه کرده اما جانباز شدن اصغر پسرش سختترین اتفاق زندگی اوست. میگوید: «خودم بچههایم را راهی جبهه کرده بودم. اما خب عاطفه مادریام اجازه نمیداد نگران نباشم. مرتب برای سلامتی آنها و دیگر رزمندهها آش نذری میپختم یا روزه میگرفتم. چند نوبت هم بزغاله خریدم، کشتم و به مردم دادم. گردو و بادام و نخود و لوبیا به جبهه میفرستادم. اصغر که جانباز شد فکر کردم فقط پایش را از دست داده درصورتی که کلیهاش را هم درآورده بودند.» اصغر در اثر انفجار مین پایش قطع میشود و او پای قطع شده خود را برمیدارد و روی سینه سر میخورد تا بتواند خود را به ماشین برساند. بعد هم با همان وضعیت تا بیمارستان کردستان رانندگی میکند. ننهسکینه ادامه میدهد: «من همیشه به بچههایم یاد میدادم که وقتی رفتید جبهه، حسابی کار کنید و مفید باشید و تا میتوانید صدامیها را بکشید تا دلمان خوش باشد که اگر از ما میکشند، ما هم از آنها میکشیم، یعنی دوست داشتم زنده باشند و دشمن را نابود کنند. اگر کشته میشدند چه فایدهای داشت جز اینکه دشمن ذوق میکرد؟ اگر همه میمردند، پس چهکسی با دشمن میجنگید؟» از جنگ تحمیلی سالها گذشته اما نوههای ننهسکینه رهروی پدران خود هستند و چند باری بهعنوان مدافع حرم به سوریه رفتهاند. او با تحکم میگوید:«برای دفاع از اسلام همه پسرها و نوههایم را میفرستم به هرجا که اسلام در خطر باشد. خودم هم بتوانم حتما میروم.»