پای صحبتهای مادر شهید «حسین اکبری» که چراغ روستای مرادآباد را روشن نگه داشته
دعوایش کردم، دستم را بوسید
الناز عباسیان- روزنامهنگار
خانه ننهحسین جای دوری نیست؛ چند کیلومتری مانده به تهران در حریم شهر در دل روستای مرادآباد است؛ روستایی با طبیعت بکر اما فراموششده و محروم؛ روستایی که تنها سکنه ایرانیاش، مادر شهید «حسین اکبری» است. باقی همسایهها از اتباع افغانستانیاند و بیشتر خانههای روستا به کارگاه و تولیدی تبدیل شدهاند. اهالی، حاجیهخانم زلیخا لشکری را ننهحسین صدا میزنند؛ حسینی که در همین روستا قد کشید، مرد شد و به وقت دفاع از میهنش، عزم رفتن به جبهه کرد. رفت و با شهادتش افتخاری شد برای این شهر و روستای مرادآباد. پای صحبتهای این مادر نشستیم تا ما را به روزهای دور ببرد و از خاطرات بزرگکردن حسین و فرزندانش بگوید.
چای گلاب و حرفهای شیرین ننه
وقت ورود به آبادی، برج و باروهای فروریخته یک قلعه قدیمی، به استقبالمان میآید. البته از این واژه آبادی در مرادآباد، چیز زیادی دستگیرمان نمیشود. جز یک کوچه قدیمی و یک خانه کاهگلی که همین هم زیباست. در خانه باز است و پیرزنی خوشرو با عصایی چوبی مقابلش ایستاده و دعوتمان میکند به خانه. حیاط زیبا و قدیمی مقابل چشمانمان دلبری میکند؛ تخت چوبی کنار باغچه که روی آن فرش دستباف، متکا و چند وسیله قدیمی چیده شده. حیاطی که خیلی وقت است در لابه لای زندگی شهری ما گمشده و کمکم حتی در خاطراتمان هم از آن سراغ نمیگیریم. محو تماشای این خانه روستایی هستیم که مادر شهید میگوید: «خالهجان، بیایید داخل. سردتان میشود....» اما مگر میشود کنار این مادر باشیم و از گرمای وجودش حظ نکنیم. وقتی وارد خانه میشویم بوی گلاب به مشاممان میرسد. هنوز از تماشای عکسهای روی دیوار و خانه ساده مادر سیر نشدیم که برادر شهید با یک سینی چای خوشعطر از ما پذیرایی میکند. روی طاقچه کنار عکس حسین هم پر از گلهای محمدی خشک شده است. مادر بیمقدمه میگوید: «گلمحمدی ریختم داخل چای، هم چای را خوش عطر میکند و هم برای سرماخوردگی و کمکردن استرس خوب است. گلها را خودم کاشتم توی باغچه حیاط پشتی. خالهجان چیدن گلمحمدی قلق دارد و باید صبح زود چیده شود. تا بوی بیشتری داشته باشد. نمیدانم شاید هم حکمت زود چیدهشدن گل زندگی من، حسین هم همین باشد تا عطر و یادش ماندگار شود.»
نخواست روی حرف من، حرفی بزند
مادر از کودکی در این روستا بزرگ شده، عروس شده و حالا تنها و قدیمیترین سکنه ایرانی این روستاست. خودش میگوید: «حسین در همین روستا به دنیا آمد، جلوی چشمانم قد کشید، صدایش کلفت شد، مردی شد برای خودش. آه چه بگویم... در همین روستا هم روی دوش مردم تشییع شد. دلکندن از اینجا برایم سخت است. خشتخشت خانههای روستا و کوچههای آن برایم خاطرهانگیز است و از بودن در اینجا لذت میبرم.» ننهحسین در بین صحبتهایش به یاد خاطرهای میافتد و میگوید: «یک روز حسین و برادرش در حال بازی بودند که حادثهای برای برادر حسین اتفاق افتاد و او به زمین افتاد و زخمی شد. فکر کردم حسین مقصر بوده و به همینخاطر با او دعوا کردم. فقط همین برخورد را با او داشتم و یادم نمیآید کاری کرده که از او ناراحت شوم. حرفی نزد و از خانه بیرون رفت تا من آرام شوم. بعد از او برادرش کنارم آمد و گفت حسین بیتقصیر بود اما وقتی شما عصبانی شدی، نخواست روی حرف شما حرفی بزند.» لبخند زیبایی بر لبان مادر نقش میبندد و میگوید: «با اینکه مقصر نبود و من هم با او برخورد کردم، اما حتی یکبار هم به من اعتراض نکرد. بعد که آمد دستانم را بوسید و عذرخواهی کرد. این کارش باعث شده پس از سالها، هنوز هم در غم از دستدادنش ناراحت شوم.» از مادر از روزهای اعزام حسین به جبهه میپرسیم و میگوید: «تازه پشت لبش سبز شده بود که برای دفاع از میهن و کشورش عازم جبهه شد. وقتی به ما نامه مینوشت، از سختیهای جبهه و جنگ برای ما صحبت نمیکرد. نمیخواست نگرانش شویم و همیشه میگفت اینجا همهچیز خوب است. یک روز حسین پیش از اعزام، به من گفت که دختر خوبی برای من انتخاب کن. وقتی از جبهه برگشتم ازدواج کنم. با تندی به او گفتم وقتی برادر بزرگتر داری حرف ازدواج نزن. با خنده به من گفت دوست نداری بعد از من یادگاری داشته باشی، بگذار ازدواج کنم تا وقتی شهید شدم عروس و نوه یادگار من برای تو باشند.»
سالها چشمانتظاری کشیدم
تنور نان ننهحسین از سالهای دور در روستا روشن بوده و او برای کمک به تامین مخارج زندگی، نان میپخت. او به روزهایی که حسین برای چونه گرفتن خمیر نان و گذاشتن آن در تنور داغ، کمک حال مادر بوده اشاره کرده و میگوید: «بعداز نماز صبح بسمالله میگفتم و شروع میکردم به روشنکردن تنور و چونهگرفتن خمیر. اگر حسین جبهه نبود، نخستین نفری بود که به کمکم میآمد. اهل خانه همیشه میگفتند ننه خودت را خسته نکن و نان نپز. اما حسین همیشه میگفت بگذارید هر کاری که ننه دوست دارد و حالش را خوب میکند انجام دهد. فقط اگر شد کمکش کنید دست تنها نماند. عاشق این مهربانیهایش بودم. زبان نرمی داشت.»
شهادت فرزند برای مادر سخت است. وقتی شهادت همراه با بیخبری باشد، دشوارتر میشود و تحمل آن سختتر. پیکر شهید اکبری پس از 14سال به آغوش مادرش برگشت. خودش میگوید: «حسین 15روز قبل از عید در عملیات خیبر در سال1362 در جزیره مجنون شهید شده بود. چند ماه بعد خبر شهادتش را دادند اما پیکرش پیدا نشد. امید داشتم که مجروح یا اسیر شده باشد.14سال چشممان به در بود که حسین برگردد. اما وقتی برگشت یک قنداقه شده بود اندازه دستانم....» گریه امانش نمیدهد. اشک از چشمان مادر روی گونههای چروکخوردهاش جاری میشود. حالا پیکر حسین در امامزاده عباس(ع) در چهاردانگه به خاک سپرده شده و مادر اغلب پنجشنبهها به دیدارش میرود.
سکوت روستا آرامام میکند
حالا تمام لحظات مادر در سکوت و تنهایی این روستا خلاصه میشود. رنجور و خستهشده و پادرد و بیماری همدم همیشگیاش شده. میگوید: «با اینکه در روستا تنها هستم، اما احساس تنهایی و دلتنگی نمیکنم. سکوت اینجا به من آرامش میدهد. دلم نمیخواهد از روستا بروم. اما روستای ما هیچ امکاناتی ندارد. هرچه هست مربوط به زمانهای گذشته است و امروز همه خانهها تخریب شده و اثری از آنها باقی نمانده است. اینجا درمانگاه و دکتر ندارد. وقتی مریض میشوم، فرزندانم من را به تهران میبرند. من نمیتوانم در شهر دوام بیاورم. در روستا بزرگ شده و همین جا مادر و مادربزرگ شدم. تمام خاطرات من در اینجاست و نمیتوانم از آن دل بکنم. شاید باور نکنید، ولی هنوز هم در گوشه و کنار روستا چشمانم بهدنبال حسین است. هنوز هم صدایش در گوشم میپیچد که با صدای بلند میخندد و با بچهها روی علفزارهای باغ میدود.»
مکث
تمام خاطرات مادر اینجاست
مجید اکبری، بردار شهید برای اینکه بتواند تنهایی مادر را پر کند، مدام به او سر میزند. او به اتفاق همسر و دختر کوچکش به منزل مادر میآید و ساعاتی را با او سپری میکند. مجید میگوید: «مادرم دلبسته روستاست. اگر او مجبور به ترک روستا شود، دلتنگش میشود. دوست داریم مادرمان را پیش خودمان به شهر ببریم اما زندگی در فضای بسته و کوچک او را کلافه و بیقرار میکند. ما 6برادر و یک خواهر هستیم. حالا هر شب به نوبت من یا خواهر و برادرانم به خانه مادر میآییم و نمیگذاریم تنها بماند.» روستاهای اطراف آبادند و روشن اما اینجا حتی گاز شهری هم ندارد. این موضوع را از مجید اکبری برادر شهید جویا شدیم و میگوید: «متأسفانه اینجا گاز شهری ندارد و مادر برای گرمکردن خانه و پختوپز مشکل دارد. با وجود اینکه لوله گاز شهری از زیر روستا رد شده اما محروم و بدون امکانات است. از مسئولان میخواهیم که توجه بیشتری به این روستا داشته باشند.»
زمان شهادت حسین، مجید کودکی 5ساله بود و تنها یک خاطره از برادرش در ذهن دارد و میگوید: «حسین یک موتورسیکلت داشت که با آن به شهر رفتوآمد میکرد. روز آخر وقتی عازم جبهه شد با همه خانواده و اهالی روستا خداحافظی کرد. اما من و دیگر برادرهایم در زمینهای کشاورزی در حال بازی بودیم. وقت خروج از روستا، حسین موتورش را خاموش کرد و سراغ ما آمد و روی ما را بوسید و گفت از شما خداحافظی نکرده بودم. فقط همان لحظه خداحافظی را از او بهخاطر دارم.»
روستاییان کوچ کردهاند و خاک بر چهره روستا نشسته و روستانشینان از بسیاری از امکانات محروماند با این حال مادر دلش خوش است به این خانه و یاد عزیزی که از در همین خانه بدرقهاش کرده به جبهه.