• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
شنبه 5 آذر 1401
کد مطلب : 178165
+
-

خوشبختی کوتاه در واگن مترو

علی‌الله سلیمی-نویسنده

صندلی 3نفره انتهای واگن، جایی در مسیر اتصالی 2واگن را پر کرده بودند. 3نفر بودند؛ زن و مرد میانسال و دخترکی 12-10 ساله که گاه با شادی از دل می‌خندیدند و گاه سرشان گرم وسایلی بود که در دست‌شان بود. مرد کیف کوله‌ای را روی زانوهایش گذاشته بود که هرازگاهی زیپ آن را باز می‌کرد به داخلش سرک می‌کشید، مقداری خوردنی و هر بار از نوعی دیگر را بیرون می‌آورد و به سمت دخترک می‌گرفت. دخترک درحالی‌که گوشی تلفن در دستش بود و با آن مشغول بود، خوردنی را از مرد می‌گرفت و لحظاتی بعد دهانش می‌جنبید.
زن در سمت دیگر دخترک نشسته بود و حرکات دست مرد را دنبال می‌کرد که پی‌در‌پی داخل کیف کوله‌ای می‌رفت و هر بار با خوردنی دیگر و متفاوت‌تر از قبل بیرون می‌آمد و به سمت دخترک گرفته می‌شد و آخر سر خوردنی‌ها روی دامن دخترک خالی می‌شد و دخترک هرگاه فرصت می‌کرد از گوشی و احتمالا بازی هیجان‌‌انگیزی که هوش و حواسش را یک‌جا برده بود، سر بلند کند، خوردنی‌ها را می‌دید، یکی برمی‌داشت و همزمان با دنبال کردن بازی داخل گوشی، خوردنی را در دهان می‌گذاشت و لبخند رضایت را همزمان به چهر‌ه زن و مرد می‌آورد. خوردنی‌ها روی دامن دخترک تلنبار شده بود. مرد دست نگه ‌داشت. دخترک غرق بازی با گوشی بود و هرازگاه از روی دامن خود خوردنی را برمی‌داشت و انگار که مزمزه کند با حواس‌پرتی به دهان می‌گذاشت.
زن دست‌به‌کار شد. کیف دستی خود را باز کرد و دست برد داخل آن و لحظاتی بعد یک تاج‌گل‌سر زیبا با انواع برگ‌های مصنوعی خوش‌رنگ و منجوق‌های درخشان بیرون آورد و به سمت دخترک گرفت. تاج‌گل‌سر زیبا حواس دخترک را از بازی با گوشی پرت کرد. زن پیروزمندانه به مرد نگاه کرد. مرد هم لبخند زد. دخترک انگار دو دل بود که تاج‌گل‌سر زیبا را از دست زن بگیرد یا نه، اما لبخندهای زن و مرد به او فهماند که اگر بگیرد، لطف کرده و منت سر زن و مرد گذاشته است. دست برد تاج‌گل‌سر را از دست زن گرفت و بی‌هوا به سمت سرش برد و از روی روسری گلبهی‌رنگی که به سر داشت، تاج‌گل‌سر را بالای پیشانی‌اش قرار داد و میزان کرد. زیبایی کودکانه و معصومانه‌اش دوچندان شد. زن و مرد با تحسین نگاهش کردند و چند نفری از مسافران هم لبخند زدند و لبخند رضایت دخترک هم نشان داد خوشحال است که زیبا شده و دیگران هم دارند زیبایی‌اش را با لبخندهایشان تأیید می‌کنند. زن انگار که تازه راه خوشحال کردن دخترک را یاد گرفته باشد، دوباره دست برد داخل کیف دستی و این بار چند النگوی رنگی دخترانه بیرون آورد و به سمت دخترک گرفت. حالا دخترک دیگر بازی با گوشی را پاک فراموش کرده بود و همه حواسش به تاج‌گل‌سری که بر سر زده و النگوهایی که داشت در دستش می‌کرد، بود. ماجرا داشت برای بقیه مسافران هم جالب می‌شد؛ انگار برای نخستین‌بار است که یک خانواده 3نفره خوشبخت را از نزدیک داخل واگن مترو می‌بینند و اگر این خانواده بیرون از واگن مترو هم چنین شاد و خوشبخت بودند که دیگر حرفی برای گفتن نبود. زن هنوز برگ‌های رو نشده دیگری برای ادامه بازی هیجان‌انگیز در داخل واگن مترو داشت و با هر حرکت دست او در داخل کیف‌دستی، چشم‌های دخترک برق می‌زد و می‌درخشید. سرعت مترو به‌تدریج کم شد و ایستگاه دیگری پنجره‌های واگن را از تاریکی به سمت روشنایی برد. با توقف واگن‌ها در ایستگاه، درهای واگن باز شد. تعدادی از مسافران به سمت در هجوم بردند. زن و مرد کنار دخترک هم بلند شدند و همراه مسافران از واگن پیاده شدند. دخترک همچنان سر جای خودش نشسته بود. یکی از مسافران رو کرد به دخترک و گفت: «دخترجان! پدر و مادرت پیاده شدند. شما نمی‌خواهی پیاده شوی؟» دخترک تاج‌گل‌سر را روی سرش میزان کرد و گفت: «آنها پدر و مادر من نبودند!»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید