از مصیبتهای خاتون
مریم ساحلی
خاتون مانده است چه کند؟ سرگردانی، ابر سنگینی است که از 3 روز پیش آمده و نشسته روی سرش. از همان وقت که پسرش آمد و گفت، پوللازم است. گفت با خواهر و برادرش حرف زده، آنها هم راضی هستند، خانه را بفروشند. همان وقت خانه دور سر خاتون چرخید. خانه با دیوارها و پنجرهها، با فرشهای نخنما و گلدان بابا آدم چرخید و چرخید تا خاتون پس افتاد. پسر لیوان آب را داد دست مادر و گفت: برایت خانه اجاره میکنیم. نگران نباش و بعد رفت. رفت تا خاتون با مصیبت تازهاش تنها بماند. این روزها خاتون با رخت عزایی که هنوز از تن نکنده در اتاق کوچک خانهاش میایستد به تماشای خود در آینه. تماشای خودش که فقط 5 ماه است شوهرش از دنیا رفته و هنوز هر روز در سوگش اشک میریزد. پسر که رفت خاتون چادرش را کشید روی سر و راهی قبرستان شد. نشست کنار قبر شوهرش و بیهیچ حرف و کلام فقط زار زد. خاتون این روزها فقط خودش را میبیند که هفده ساله است و پیراهن تور سفید پوشیده. خودش را میبیند که با 3 بچه قد و نیمقد حیاط خانه کرایهای را جارو میزند. پختوپز میکند، رخت میشوید و شب ها تند و تند بافتنی میبافد برای مردم. خودش را میبیند که در چهل سالگی صاحبخانه شده است. میخندد و هر روز سرش را میبرد سمت آسمان و میگوید: خدا را شکر، سقفی بالای سر ما هست و لقمه نانی که دستمان پیش کس و ناکس دراز نشود. خاتون در همه آن سالها قربان قد و بالای 3 فرزندش رفت و هیچ وقت فکرش نکشید به روزی که شاید دیگر صاحب خانه خودش نباشد.
یک وقتهایی با خودش میگوید: «چاره ندارند. پول لازم دارند.»
اما یکی میآید توی سرش که میگوید: «چرا از خرجهای بیخودشان کم نمیکنند؟ اصلا تو خودت مگر کم نداری کشیدی؟»
خاتون آدم توی سرش را ساکت میکند و اشک میریزد، دلش از همین حالا برای خانهاش، تنگ شده است.