نگاهی به سالهای جنگ و پشت جبهه از نگاه یک پیامرسان
پسر شما شهید شد
ولیالله خلیلی:
«روزی که خرمشهر آزاد شد همه شهر غرق در شادی بود و همهجا شیرینی پخش میکردند و شربت میدادند. نمیتوانم بگویم که مردم چقدر شاد بودند ولی نزدیک ظهر با من تماس گرفتند و گفتند مهمان داریم و برای عصر قرار گذاشتند که با آمبولانس بروم و مهمانها را تحویل بگیرم. حالم خیلی بد شد؛ بهقول ما قزوینیها هولهتپان شدم. طاقت نداشتم در این روز شاد هم خبر شهادت بدهم.»
اینها را مردی میگوید که تقریبا در 8سال جنگ تحمیلی کارش خبررسانی بوده است؛ «پیام رسان شهادت»؛ مردی که تکیهکلام روزانهاش برای سالها به شکلهای مختلف این جمله بوده است:«پسر شما شهید شد»، «پدر شما شهید شد»، «شوهر شما شهید شد»، «داماد شما شهید شد» و...؛ جملاتی بسیار کوتاه و چند کلمهای که گفتنشان به یک مادر، به یک پدر، به فرزندان و همسری چشمانتظار بازگشت عزیزی از جبهه و خط، شاید از فتح کیلومترها خاکریز سختتر باشد. این کاری بود که حسن حدادزادگان- کارمند بنیاد شهید قزوین- و تعداد زیادی از نیروهای تعاون جنگ در شهرهای مختلف انجام میدادند.
«اهالی روستاهای اطراف قزوین وقتی با آمبولانس وارد روستایشان میشدم، میگفتند قارا خبری گلدی؛ یعنی کسی که خبر سیاه میدهد آمد؛ ببینیم خبر شهادت را برای کدام خانه آورده.» حسن حدادزادگان حالا در اواخر دوران میانسالی است و سالهاست که از بنیاد شهید بازنشسته شده ولی همچنان خاطرات روزهای دفاعمقدس را در پشت جبههها و کیلومترها آن سوتر از سنگرها به خوبی به یاد دارد و همه را با جزئیات کامل تعریف میکند.
با ماشین کوچههای باریک و تو در توی شهر را پشت سر میگذارد و در محلهها و خیابانهای قزوین چرخ میخورد و هر چند دقیقه با انگشت اشاره خانهای را نشانه میگیرد و میگوید: «خبر شهادت پسرشان را من دادم»، «آن خانه که در آبی دارد، خبر شهادت دامادشان را من دادم»، «خبر شهادت پدرشان را من دادم»، «خبر شهادت دوتا از پسرانشان را من دادم» و... .
ماشین را جلوی کوچهای باریک و بنبست نگه میدارد و خانهای سیمانی را با در سفیدرنگ آهنی کوچکی که در انتهای کوچه زیر سایه یک درخت انجیر جاخوش کرده است نشان میدهد و میگوید که سادهترین خبر شهادت را به این خانه داده است. روی دیوار کوچه نام شهید زرآبادی نقش بسته است؛ «ساعت حدود هشتونیم صبح بود که در این خانه را زدم. یادم هست زن نسبتا مسنی در را باز کرد و گفت بفرمایید؟ حس کردم مادر شهید است.
پرسیدم حاجآقا منزل تشریف دارند؟ گفت بله ولی تازه از سر کار برگشته؛ شب کار بوده و صبح تازه به خانه آمده و خوابیده. میخواستم خداحافظی کنم و بروم و چند ساعت بعد برگردم که یکدفعه از ته راهرو صدای پایی شنیدم و یکی گفت کی در زد؟ پیرمرد خوابزده آمد دم در، همسرش را داخل فرستاد و پرسید کاری داشتید؟ گفتم حاجآقا از بنیاد شهید آمدهام. یکدفعه گفت اتفاقا الان خواب دیدم که پسرم شهید شده. وقتی این حرف را زد فهمیدم آمادگی شنیدن خبر را دارد. گفتم حاجآقا خواب شما تعبیر شده و من آمدهام که خبر شهادت پسرتان را بدهم.»
حسن حدادزادگان تعداد دقیق شهدایی را که خبر شهادتشان را در قزوین و شهرستانها و روستاهای اطراف آن به خانوادههایشان داده است به یاد نمیآورد اما میداند که حداقل به هزار خانواده خبر شهادت عزیزانشان را اطلاع داده است. خودش میگوید تعداد کمی از همکارانش حاضر بودهاند با او در راه اطلاعرسانی و پیامرسانی همراهی کنند و بیشتر افرادی که در این راه قدم میگذاشتهاند بعد از چند روز هر کدام به نوعی، از این کار انصراف میدادهاند؛ کار سختی که بر سلامت روان او تأثیر شدیدی گذاشته و باعث شده پزشکان به او توصیه کنند شغلش را تغییر دهد. اما او توان رها کردن کار را نداشته است؛ «باوحود اینکه گاهی وقتها از شدت فشار روحی کار، ذهنم به هم میریخت و احساس افسردگی میکردم اما نمیتوانستم پیامرسانی را رها کنم.
احساس مسئولیت و دین میکردم؛ دینی که باید ادا میشد. حتی یکبار مادرم که از همسایهها و مادران شهدا شنیده بود خبررسانی میکنم، خواست این کار را رها کنم. مادرم گفت پسرم این کار درستی نیست، من خودم شهید دادهام، خوب نیست که میروی در خانه مردم و ترس را به جانشان میاندازی و آخر سر هم خبر شهادت میدهی. به مادرم گفتم اگر من این کار را انجام ندهم شاید یکی دیگر از همکاران که در خانوادهاش شهید ندارند و خودش این لحظه را تجربه نکرده خبر شهادت فرزندشان را به آنها بدهد و ترس بیشتری به دل خانوادهها بیفتد. با این توضیح، مادرم قانع شد.»
در نیروهای مسلح بسیاری از کشورها، دستورالعملها و آموزشهای ویژهای برای گروههایی که مسئولیت پیامرسانی به خانواده جان باختگان نظامی را دارند وجود دارد ولی در سالهای جنگ تحمیلی پیامرسانبودن، پیامرسان شدن و خبر شهادت دادن به خانوادهها مثل خیلی کارهای دیگر خودجوش و بدون هیچ آمادگی، آموزش و تجربهای صورت میگرفت؛ نکتهای که خیلی از نیروهای تعاون که این مسئولیت را برعهده داشتند به آن اعتراف میکنند؛ «حدود 22سالم بود که وارد بنیاد شهید شدم. اول یکی از همکارانم (حاجآقا مهرعلیان) کار اطلاعرسانی را انجام میدادند. وقتی قرار شد من هم همین کار را انجام بدهم از ایشان راهنمایی خواستم. گفتم شما وقتی به خانه شهدا میروید چطور اطلاعرسانی میکنید؟ روش کار و تجربههایتان را به من بگویید. گفت خبررسانی را از بستگان دورتر شروع کن و اگر کسی را پیدا نکردی، به اقوام درجه یک خبر بده. اما کلا نگران کار نباش وقتی چند بار اطلاعرسانی کنی، خبره کار میشوی.»
اسم و نشانی شهدا در اختیار نیروهایی که کار اطلاعرسانی شهادت را انجام میدادند قرار میگرفت و مابقی کار بهخودشان سپرده میشد. معمولا در جریان جنگ و بهخصوص بعد از هر عملیات پیکرهای شهدا به همراه وسایلشان از خط مقدم جبهههای جنوب (خوزستان) و شمال غرب بهعقب فرستاده میشد تا با قطار یا ماشین راهی معراج شهدا در شهرهای مختلف شود و با اطلاعرسانی به خانوادهها از سوی پیامرسانها مراسم تشییع عمومی برگزار شود؛ پیامرسانهایی مانند حسن حدادزادگان که مراحل کار خود را اینگونه تعریف میکند: «پیکرهای شهدا را در روزهای خاصی از هفته تشییع میکردیم.
اینطور نبود که هر روز به قول آن زمان از خط مهمان داشته باشیم ولی معمولا هفتهای چند شهید داشتیم و اگر عملیات خاصی مثل بیتالمقدس که به آزادسازی خرمشهر منجر شد یا عملیاتهای دیگر برگزار میشد، تعداد شهدا افزایش پیدا میکرد تا جایی که برای اطلاعرسانی گاهی مجبور میشدم از همکاران دیگرم هم کمک بگیرم. گاهی باید در زمستان تا یک روستای دور افتاده در جاده الموت و... میرفتم و حتی گاهی در برف گیر میکردم و در آمبولانس کنار پیکر شهید تا صبح استراحت میکردم و بعد که هوا بهتر میشد به مسیرم ادامه میدادم. روزهایی بود که یک فهرست 20تا 30نفره از اسامی شهدا و نشانیهایشان به من سپرده میشد.
معمولا اول مستقیم در خانهها نمیرفتم؛ میگشتم تا فامیل نزدیکی مثل عمو، دایی، داماد و... یا یک آشنایی از خانواده شهید را پیدا کنم و خبر را به آنها بدهم و خواهش کنم که باتوجه به شناختی که از خانواده شهید دارند به آنها اطلاع دهند اما اگر کسی قبول نمیکرد- که بیشتر وقتها هم اینگونه میشد- خودم مجبور بودم این کار را انجام دهم. تجربه به من نشان داده بود که باید قبل از پیامرسانی تحقیق کنم، چون گاهی پدر یا مادر شهید مشکل قلبی یا بیماری دیگری داشت و ممکن بود با شنیدن خبر هول کند و خدای نکرده اتفاق بدی بیفتد.
هیچ وقت به هیچ مادر شهیدی خبر شهادت فرزندش را ندادم، اصلا دلش را نداشتم. وقتی در خانه را میزدم، خواهش میکردم مردی که در خانه بود بیاید؛ حالا پدر شهید، برادر شهید، داماد خانواده و... بعد خبر را میدادم. در 99درصد مواقع اولش میگفتم که پسر شما، برادر شما و... مجروح شده یا ترکش خورده و در بیمارستان بستری است و خواهش میکردم که با هم به بیمارستان برویم. در مسیر بیمارستان ذهنشان را آماده میکردم و بعد کمکم خبر را میدادم و آنها را به غسالخانه میرساندم».
ماشین را جلوی غسالخانه قدیمی شهر که در دوران جنگ تحمیلی معراج شهدا هم بوده است و حالا به مرکزی برای پرورش گل و گیاه شهرداری تبدیل شده، نگه میدارد و میگوید: «خبر خیلی از شهادتها را همینجا و در این مسیر دادهام. یادم هست در یکی از همین خبررسانیها پدر شهیدی را سوار ماشین کردم و در مسیر داشتم فضا را آماده میکردم که خبر شهادت پسرش را به او بدهم که گفت پسرم چرا راستش را نمیگویی و با من بازی میکنی؟ پسر من شهید شده؟ آخر ما در این سمت شهر که تو حرکت میکنی بیمارستان نداریم. به من گفتی فرزندم مجروح شده ولی اینجا فقط غسالخانه و قبرستان هست».
اما کار یک پیامرسان خیلی وقتها تنها با گفتن این جمله که «فرزند شما شهید شد» تمام نمیشد و این تازه شروع یک داستان جنگی کیلومترها آن سوتر از خط مقدم بود؛ «بعضی وقتها اطلاعرسانی خیلی سخت میشد و دنباله داشت. شاید ماجرایی که الان تعریف میکنم سختترین خبررسانی من بود؛ یادم نیست بعد از چه عملیاتی یا چه سالی بود؛ فقط به خاطر دارم که پیکر شهیدی را از منطقه آورده بودند که پاهایش را هم از دست داده بود. قرار شد من برای اطلاعرسانی بروم. دایی شهید را پیدا کردم و خبر را به او دادم و خواهش کردم که خبر را به خانواده منتقل کند و اتفاقا گفتم که شهید پاهایش را از دست داده است.
یکدفعه رنگ دایی او مثل گچ دیوار سفید شد و گفت که مادر شهید شرایط مناسبی ندارد و خیلی بیقرار فرزندش است و اگر متوجه شود که فرزندش شهید شده و پاهایش را هم از دست داده، حتما دچار مشکل میشود. از او خواهش کردم خبر را برساند. قرار شد من هم برای تحویل جنازه فکری بکنم تا مادر شهید اصلا متوجه قطع شدن پاهای فرزندش نشود. انگار همین دیروز بود به یک نجاری در شهر رفتم و خواهش کردم ظرف 2روز پاهایی چوبی بسازد و بعد آنها را با این قلابهای بندی به بدن شهید وصل کردیم و طوری برنامهریزی کردیم که مادر شهید به پایین جنازه نزدیک نشود و تشییع و دفن را انجام دادیم.»
فعالیت حسن حدادزادگان در طول سالهای جنگ تنها به اطلاعرسانی محدود نبود بلکه او با توجه به اینکه آمبولانسی در اختیار داشت مسئولیت تحویل پیکر شهدا یا همان «مهمانها» را هم برعهده میگرفت؛ پیکرهایی که یا با وسایل نقلیه از جبههها به شهرها انتقال پیدا میکردند یا با قطار و در واگنی ویژه راهی شهرها میشدند. روی سکوی ایستگاه راهآهن قدم میزند. به انتهای سکو که میرسد میایستد و میگوید: «از صبح یا چند ساعت قبل از تحویل پیکر شهدا خبر میدادند که شب مهمان داریم تا به همراه چند نفر از همکارانم برای تحویل پیکرهای شهدا به ایستگاه راهآهن برویم و پیکر شهدای قزوین را در زمانی که قطار برای نماز در ایستگاه توقف میکرد از روی جوازهای فوت شناسایی کنیم و تحویل بگیریم».
پیکرها بهنحوی که مسافران متوجه آنها نشوند در آخرین واگن قطار قرار میگرفتند و در تاریکی هم از داخل واگن به آمبولانس منتقل میشدند؛ «یک شب که برای تحویل پیکر شهدا آماده بودیم متوجه یک دست شدیم که در کیسه مخصوص گذاشته شده بود و روی آن هم جواز دفنی مربوط به پیکر شهیدی وجود داشت که چندماه قبل در یکی از روستاهای شهرستانهای اطراف قزوین تشییع شده بود؛ پیکر شهدا را با این دست شهید از داخل واگن قطار داخل آمبولانس گذاشتیم و به سردخانه بردیم و قرار شد فردای آن روز من با یکی از همکارانم برای تحویل دست به خانواده شهید و دریافت مجوز نبش قبر برای دفن دست در کنار پیکر شهید به آن شهرستان برویم.
حدود 2ساعت طول کشید تا برسیم. به دادگاه رفتیم تا مجوز نبش قبر را دریافت کنیم. مقامات قضایی اعلام کردند باید خانواده شهید هم حاضر باشند تا مجوز صادر شود. به خانواده اطلاع دادیم و آنها برای شناسایی به دادگاه مراجعه کردند. به محض اینکه کمی روی پوششی را که دست در آن قرار داشت کنار زدیم، مادر شهید زیر گریه زد. از لباس بافتنیای که برای فرزندش بافته بود دست را تشخیص داد و قاضی هم مجوز نبش قبر و دفن دست را صادر کرد.»
ساختمان موزه شهدای قزوین در گوشهای از آرامستان اصلی شهر بنا شده است و روی دیوار ورودی آن تصویری از یکی از گردانهای سربازان اعزامی شهر به جبهه، نقش بسته است؛ عکسی که سربازان جوان را در چند ردیف ایستاده و نشسته نشان میدهد و حالا به جز چند نفر انگشت شمار مابقی آنها که با نقطههای قرمزرنگ روی تصویر مشخص هستند شهید شدهاند.
حسن حدادزادگان از بالا به پایین نگاهی به چهرهها میاندازد و نام و فامیل بسیاری از آنها را به زبان میآورد و میگوید که خبر شهادت خیلی از آنها را او داده است؛ «زمانی که در جبههها عملیاتی شروع میشد و رادیو و تلویزیون مارش جنگ میزدند من هرجا که بودم استرس و اضطراب همه وجودم را میگرفت و اشک از چشمانم جاری میشد، چون میدانستم بعد از عملیات پیکرهای شهدای جدید را میآورند و من باید خبر شهادت جوانان مردم را به خانوادههایشان بدهم.»