• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
چهار شنبه 6 مهر 1401
کد مطلب : 172442
+
-

فردا، سالروز پرواز شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی است

منتظرتان هستم

یادداشت
منتظرتان هستم

سمیه عظیمی _ روزنامه‌نگار

«اگر درددل داشتید یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، من منتظر همه شما هستم»؛ وعده شهید سجاد زبرجدی به زائران مزارش. قطعه 50؛ گلزار شهدای بهشت‌زهرا. چشم‌هایم دنبالش می‌گردند، گاهی هم می‌بندمشان تا دلم را امتحان کنم. آرام، آهسته، قدم به قدم... شهدای مدافع حرم.
کنجکاو آرامش سجاد جوان شده‌ام؛ شیفته اطمینانش؛ اطمینانی که در عکس هم قفل می‌شود به چشمانم.
«شما چهل روز دائم الوضو باشید، خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی‌گرداند.انسان اگر می‌خواهد به جایی برسد، با نماز شب می‌رسد. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ‌وقت ما را فراموش نمی‌کند. بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شماست.»
دلیل آرامش‌اش را می‌فهمم، اطمینانش را هم. دیدن حرف‌های آخر سجاد، گفت و شنید با مادر و خانواده‌اش را برایم جذاب‌تر می‌کند. مادری که بی‌پدر، 2پسر و یک دختر را سر و سامان داده است. مادر است دیگر؛ زبان تکلم هم که نداشته باشد حرف برای گفتن از بچه‌ها زیاد دارد.
و صفیه کمانی را باید از هم آغوشی با کفش‌های سجاد شنید. از اتاقی که دست نخورده باقی مانده، از کت و شلواری که هنوز هم به چوب لباسی روی در آویزان است، از کلاه کاسکت، میز و صندلی و انگشتر نشانی که نشان آرزوهای ته‌تغاری‌اش بود!
«دم دمای غروب بود که سجاد با جعبه کوچک طلا به خانه آمد. مثل همیشه دنیا دنیا خستگی و بی‌حوصلگی‌اش را پشت در خانه جا گذاشت و با انرژی وارد شد. مادر را بوسید، مثل عادت هر روزش. انگشتر نشان نامزدی را به مادر داد. حتما مادر بهتر از سجاد می‌دانست از این جای کار را چطور جلو ببرد و بله عروس خانم را بگیرد.» فیروزه زبان مادر می‌شود و از سر پرسودای سجاد برای آینده می‌گوید؛ او هنوز هم نمی‌داند برق چشمان سجاد برای نامزدی را باور کند یا صورتی که با خمپاره...
«از همان کودکی هم خیلی شبیه دایی داوود بود. قند در دلش آب می‌شد وقتی کسی او را به عمد یا به اشتباه داوود صدا می‌کرد.» می‌پرسم و این دایی داوود الان کجاست؟ و فیروزه جواب می‌دهد: «کنار سجاد» کنار سجاد؟ یعنی دایی شما شهید شده؟ و جواب فیروزه خانم وقتی می‌گوید دوتا از دایی‌های ما، مرتضی و داوود شهید شده‌اند، پایانی می‌شود برای همه کنجکاوی‌هایم. حتما بین دو دایی شهید و سجاد، ارتباطی بوده!
فیروزه خانم که حالا تعجب را در چشمان گردشده‌ام می‌بیند با لبخند می‌گوید:«سجاد ارادت خاصی به یکی از شهدای آرمیده در بهشت زهرا داشت. او همیشه همراه دوستانش به شهید بزرگوار حمیدرضا باقری که در قطعه 24ردیف 25شماره 28به خاک سپرده شده سر می زد. 7سالی می‌شد که این ارتباط بین سجاد و شهید باقری وجود داشت. نمی‌دانیم چرا سجاد این شهید را انتخاب کرده بود! اما خودش می‌گفت همه حوائج و خواسته‌هایم را از برکت وجود شهید باقری گرفته‌ام.»
هیئت، مسجد، روضه، زیارت قم، جمکران و پنجشنبه‌های هرهفته حضرت عبدالعظیم و البته درس و دانشگاه می‌شود همه آنچه دوستانش می‌توانند از سجاد زبرجدی بگویند؛ اما نه اینکه اینها همه سجاد باشد، دایی یوسف که بعد از پدر، قیم خانواده زبرجدی شده می‌گوید: «سجاد از هر فرصتی برای تأمین معاش خانواده‌اش استفاده می‌کرد. کارگری نه‌تنها برای او عار نبود، بلکه با افتخار عرق جبین می‌ریخت و نان حلال سر سفره خانواده‌اش می‌آورد. در نقاشی ساختمان و سرویس کولر گازی مهارت زیادی داشت.»
یک جوان دهه هفتادی و سرویس کولرگازی و نقاشی ساختمان؟ ذهنم درگیر سجاد جوان است که دایی یوسف برایم روشن می‌کند سجاد با نسل خودش خیلی فرق داشته: «خیلی با حجب و حیا بود. من 22سال قیم این خانواده و مثل پدر کنار آنها بودم، همیشه کنار من سرش را پایین می‌انداخت و هیچ‌وقت روی حرف بزرگ‌تر، حرفی نمی‌زد. این حیای او با بچه‌های این زمانه، قابل مقایسه نبود. سجاد معنی واقعی زندگی در این دنیا را خیلی خوب درک کرده بود.»
نگاهش به زمین گره می‌خورد؛ دلیل غم نگاه و سر پایین دایی یوسف را نمی‌فهمم. و او در جواب نگاه‌های پر از سؤالم می‌گوید: «سجاد فقط یک‌بار با من مخالفت کرد، از او خواستم بیشتر کنار مادر و خواهرش باشد و سوریه نرود اما سجاد گفت دایی جان اگر من به سوریه می‌روم به این دلیل است که دشمن به‌خود اجازه ایجاد ناامنی برای تمام ایرانی‌ها و مادر و خواهرم را ندهد.»
بغض و اشک و آه تمام فضای خانه را می‌گیرد و من که هنوز هم آرزوی شهادت را با وجود داشتن نامزدی نشان کرده نمی‌فهمم؛ دست به دامان خواهر می‌شوم. «قراربود بعد از برگشت از سوریه، به خواستگاری دختری که برایش نشان کرده بودیم برویم.» و کت و شلوار آویزان در اتاق را نشانم می‌دهد؛ می‌گوید این کت و شلوار را برای روز دامادی‌اش آماده کرد و انگشتر طلا را هم خودش خرید. اما گویا سرنوشت خوشبختی دیگری برای او رقم زده بود.»
خوشبختی از نگاه سجاد یعنی شهادت، یعنی دعای خیر صاحب‌الزمان، یعنی همراهی با امام‌زمان(عج). اینها را می‌دانم، دوستانش زیاد از خصوصیات سجاد گفته اند: «ارادت خاصی به حضرت مهدی(عج) داشت. همیشه وقتی پیامی هم می‌فرستاد آخرش عدد 59را می‌نوشت که به ابجد می‌شود «مهدی». سجاد در وصیتنامه‌اش هم عدد 59را نوشته و سفارش‌اش به دوستان، دعا برای فرج امام‌زمان(عج) است.»
59... عدد حروف مهدی، سال شهادت شهید حمیدرضا باقری...
یاد طرح دوست آسمانی می‌افتم؛ همان که با پیامک روز و سال تولدمان، شهیدی که روز و سال شهادتش مثل ما بود می‌شد دوست آسمانی مان.
درست است. سجاد زبرجدی با همه همسن و سالانش فرق داشته، او دوست آسمانی‌اش را سال‌ها پیش به جای سال تولد خودش، با عدد اسم امام زمانش پیدا کرده بود.
شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی در سال 1371 متولد شد و درهفتم  مهر سال 1395  در حلب سوریه به شهادت رسید.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید