اول شخص مفرد
فاخته مغموم، قناری بیکس
ابراهیم افشار|روزنامهنگار:
1- یک موسیقی بمخوانی از اقبال گذاشتهام که بیات اصفهان میخواند. اشک جلوی چشمم را گرفته اما با همان پیشدرآمد اولش، بچهها شکمشان را گرفته و افتادهاند روی زمین. آنها صدا را به خروسی که خروسک گرفته باشد تشبیه میکنند و من از قدرت قدسی صدای اقبالآذر، واله ماندهام که این بشر در 107سالگی چگونه این همه قناریخوانی کرده است؟ طولی نمیکشد که آنها دستگاه پخش را شوت میکنند وسط اتاق و صدای نازنین اقبال قطع میشود. عین کودکی که به مدادرنگیهایش توهین کردهاند، دارم به زمین و زمان فحش میدهم که چرا همهچیز - از موسیقی و شعر گرفته تا همین فوتبال، تهی و این همه آب لمبو شدهاند؟ چرا همهچیز و همهچیز، حتی واژههای صعبالعبوری چون مادرانگی، عشق، رفاقت، وطن، عدالت، راز و رمزهای عمیق خود را از دست داده و بهشدت زمینی شدهاند؟ انگار این نسلهای مشوش و منقم، رسالتی جز درهم کوبیدن رویاهای ما ندارند؛ با این دیمبلی دیمبوهای قضاقورتکی و تعفنگرایانه و حق به جانب. از خود میپرسم فاختهها چرا در سوگ اقبال سیاه نپوشیدند؟ و بچهها همچنان ریسه رفته و فرش را گاز گرفتهاند.
2- حتی نام ابوالحسنخان اقبالآذر را هم نشنیدهاند. میگویم پدر آواز ایران است بدبخت ها. خب میخندند. از وجناتش میگویم. از اینکه وقتی پدرش ملاموسی مُرد، اقبال فقط 7سال داشت. میگویم هیچ ماترکی نداشت جز صدایش. جز یک حنجره زخمی که تنها دارو ندارش بود. میگویم در کودکی در دشتهای قزوین صدای بلبل و قناری درمی آورد و مردم رو به آسمان دنبال پرندگان افسانهای میگشتند. میگویم شاگرد مغموم ملاکریم بود؛ ملاکریم، جناب قزوینی که وقتی فهمید در گلوی ابوالحسنخان چه هنگامه و طوفانی برپاست تربیتش را رها نکرد. میگویم صدای اقبال را محمدعلی میرزا تصاحب کرد و برد در ولیعهدنشین تبریز پیشش که برایش همیشه آواز بخواند. که بلبل و فاخته و قناریاش باشد. میگویم بعد از مرگ مظفرالدینشاه، در تکیه دولت، آوازهخوانی میکرد و پس از عزل ممدلی شاه، به دستور ستارخان به تبریز بازگشت. میگویم باورتان میشود سال1347 درحالیکه 107سالش بود در برنامه هنر برای مردم، آواز خواند؟ بچهها میخندند. خیلی اگزجره، ادای بمخوانیاش را درمیآورند. میگویم تنها او بود که 187گوشه موسیقی سنتی ما را بلد بود، بدبختها. اما آنها میخندند. میخندند و من ویرانتر میشوم.
3- کهنسالترین آوازهخوان ایرانی، نگاهی روحانی به موسیقی داشت. او موسیقی سنتی ایران را بهعنوان نوعی ودیعه قدسی میشناخت و در تحلیل محتوایی موسیقی میگفت خندهها و گریههای تک تک مردم ایران در این موسیقی منعکس است. اندوه و رنج مخبرالسلطنهها و رضا دیوانهها. احساسات غریب سعدیها و حافظها. شگرد پنجههای آقاحسینقلیخان و درویشخان. همیشه میگفت موسیقی ما ماّده نیست، روح است. روح را نمیتوان به زنجیر کشید. بچهها میخندند و ترانهای سیاه از هاختوم واختومِ رپهای جدید گذاشتهاند که شعری نابودگر و در حال انفجار دارد. هنوز به بمخوانی اقبال میخندند. من نیز حال گریه دارم.
4- از شنیدن صفحاتی که اقبال در معیت درویشخان و طاهرزاده و دوامی در سفر به تفلیس - به دعوت کمپانی Monarch Record - پر کرد (1293) ناکامم. به قول خودش محتملا در آشوبهای جنگ جهانی از بین رفته است یا لابد در آرشیوهای محرمانه همین صداوسیما از شکوه افتاده و غبارنشین شده است. یک تصنیف غریب اما ازش به یادگار مانده که در آن رسما زده به سیم آخر: ز حد گذشت تعّدی، کسی نمیپرسد / حدود خانه بیخانمان ما به کجاست؟ / خراب مملکت از دست دزد خانگی ست / ز دست غیرچه نالیم هرچه هست از ماست...
5- آن سالهای آخر تنها کسی که عیدها سری به اقبالالسلطان کهنسال میزد شهریار بود. یک دستخط نستعلیق جانگداز از شهریار روی دیوار اتاقش بود که شعر تقدیمیاش برای اقبال، با این بیت شروع میشد: گرفت رونق از اقبال، کار موسیقی / شکفت از گل رویش، بهار موسیقی... در آخرین عیددیدنی، اقبال هرچه التماسش کرده بود که جان من حداقل یک شیرینی بخور، لب نزده بود. فقط یکدانه نخود از میان ظرف آجیل برداشته و انداخته بود توی دهنش و کامش را شیرین کرده بود. آخرش هم که پا شده بود برود، به اقبال گفته بود یکدانه عیدی به من میدهی؟ اقبال را هول برداشته بود که عیدی؟ خدایا چه عیدی بدهم که سزاوار او باشد؟ شهریار پیش دستی کرده بود که یک قطعه آواز شور مهمانم کن و صدای اقبال رفته بود تا آسمان هفتم. همسایهها میگفتند آن سال شهریار از خانه اقبالش گریان بیرون آمد، چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد. یکی، دو سال بعد از این حرفها بود که اقبال دراز به دراز افتاد و در انزوا و غربتی تلخ، چشمانش را تا ابد بست. (1349)
6- این گلگیهای متعلق به سال1346 از آخرین مصاحبه اوست. از واپسین دلرنجههایش که گفت: افسوس و افسوس که همه فراموشم کردهاند. من مردی دلشکستهام که همه چون تارِ گسسته، بهدست فراموشی سپردهاند. من تاری شکستهام اما نمیخواهم گسسته از مردم باشم. تارِ شکستهام وای. سازِ گسستهام وای.