چند روایت کوتاه از زندگی سردار شهید حسن باقری
فرمانده جوان و باتدبیر
شهره کیانوشراد- روزنامهنگار
شهید حسن باقری از فرماندهان جوان، سلحشور و باتدبیر دوران دفاعمقدس بود. حضور فیزیکی او در جبهه از یکم مهر سال 1359آغاز شد و با شهادت در 9بهمن سال 1361در منطقه فکه به پایان رسید، اما یاران و همراهانش از 28ماه حضورش در جبهه خاطرات فراوانی دارند که بخشی از آنها به شناخت شهید باقری از دشمن و چیرگی او بر منطقه جغرافیایی جنگ برمیگردد. شهید باقری برای تشکیل اطلاعات عملیات و واحدهای تخصصی ترجمه اسناد و آرشیو جنگ تلاش کرد و با کادرسازی و تربیت فرماندهان تأثیرگذار و کارآمد نقشی اساسی در دوران حضورش ایفا کرد. در کتاب روایت زندگی حسن باقری که به کوشش سعید علامیان و توسط مؤسسه شهید باقری چاپ شده، خاطرات همرزمان و اعضای خانوادهاش گردآوری شدهاست. چند خاطره از دوستانش که در جلد اول این کتاب چاپ شده را میخوانیم:
من جارو میکشم
علی ناصری: «یک روز در جلسه نشسته بودیم. حمید معینیان که به تهران و خانه حسن باقری رفته بود تعریف میکرد که پدر و مادر حسن در خانه بودند. وقتی حسن رفت چای بیاورد پدر حسن پرسید: «آقا عذر میخواهم، شما با حسن همکاری؟» گفتم: «بله من معاون آقا حسن هستم.» گفت: «معاون؟ خوب حسن چهکاره هست که معاون دارد؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما هر چه از حسن میپرسیم توی سپاه چهکارهای؟ میگوید من جارو میکشم.» بعد از من پرسید: «تو چکار میکنی؟» گفتم: «ایشان درست میگوید و جارو میکشد. من پشت سرش تی میکشم.» خیلی خندیدیم.»
نیروی بدون رقیب بود
علیرضا عندلیب: «حسن تقریباً یک نیروی بدون رقیب بود. بهلحاظ اطلاعاتی که داشت فوقالعاده به مسائل نظامی مسلط بود و قدرت پردازش داشت. آنچیزی که آدمهایی مثل من را که چندان علاقهای به مسائل نظامی نداشتیم به حسن علاقهمند میکرد، تسلط و احاطهاش به مسئله بود. یعنی وقتی مسئلهای را تحلیل یا بیان میکرد، نمایش ظاهری یا پوسته یک چیز بدون عمق نبود بلکه در ذهنش تبدیل به یک بسته کامل شده بود که در آن هم ابعاد انسانی بود و هم ابعاد معنوی. شخصیت فوقالعادهای داشت و احساس میکردی وقتی با این آدم باشی از او چیز یاد میگیری. در جلسات یا بعد از آن وقتی با حسن صحبت میکردید اوج نشاط، تلاش، فعالیت، قابلیت و بروز استعداد را میدیدید. انگار دائم شارژ داخلی میشد. بااینکه من خودم یک آدم بهلحاظ ژنتیک بیشفعال و شلوغ هستم، ولی پیش حسن دیگر کم میآوردم و میگفتم این دیگه کیه! ولی حُسن داستان به این است که او همه فعالیتش در یک کانالی مدیریتشده بود که این بیشفعالی مخرب نشده و همهاش سازنده و همه انرژی مثبت بود. امکان ندارد که شما یک کسی را پیدا کنید که با حسن برخورد داشته باشد و انرژی مثبت از او نگرفته باشد. در جلسهاش، در راه رفتنش، وقتی داخل ماشین است... یادم هست با حسن داخل یک لندکروز بودیم. حسن بغل دست من خوابیده بود. توی این تپهها و جادههای پردستانداز که میرفتیم، کلهاش این طرف و آن طرف میافتاد. یعنی خوابش هم آرام نبود. این کله 30سانت میآمد این طرف، 30سانت میرفت آن طرف. میرفت بالا، میآمد پایین. من مانده بودم که او چطور در این وضعیت خوابیده!»
تسلط کاملی بر منطقه داشت
سیدمحمدعلی شیخالاسلام: «بعد از دومین حمله عراق به سوسنگرد به اهواز رفتیم تا دو دستگاه بیسیم تحویل بگیریم. هنگام بازگشت به سوسنگرد چند ساعتی در جلالیه و ورودی سوسنگرد گیر کردیم. تعدادی گلوله توپ و تانک کنارمان خورده بود و حال خوبی نداشتیم. خواستیم چند ساعتی به سپاه حمیدیه برویم و استراحتی کنیم. دیدیم یک جیپ آهو ایستاده و یک نفر کنار آن علامت میدهد. نزدیکتر که شدیم دیدیم آقای مهندس غرضی، استاندار خوزستان به همراه یک جوان لاغر اندام و کمسنوسال است. آقای غرضی را میشناختم، اما نخستین بار بود آن جوان را میدیدم. آقای غرضی پرسید: «از سوسنگرد چه خبر؟ عراقیها کجا هستند؟» من به ایشان توضیح میدادم. بعد از یکی دو ساعت دیدم آن جوان توضیحات بیشتری خواست. من به ایشان توجه نکردم و به آقای غرضی پاسخ میدادم. آن جوان نقشهای دستش بود و آنچه را که میگفتم همان لحظه روی نقشه پیاده میکرد. با سؤالات خود تعداد تانکها و محل استقرار آنها و محل توپخانه دشمن را روی نقشه پیاده کرد. من همچنان به آقای غرضی توضیح میدادم. آقای غرضی وسط حرفم آقای باقری را معرفی کرد و گفت: «به ایشان توضیح بده.» من همین کار را کردم. حسن باقری در ابتدا بعضی اسامی را که بهاشتباه میگفتم تصحیح و با من بحث میکرد. خب این برای من که 3-2ماه توی جنگ و سوسنگرد بودم سنگین بود، اما یک مقدار که گذشت متوجه شدم او تسلط کاملی بر منطقه دارد و صدای گیرایش ما را گرفت. متوجه شدم که در پس این ظاهر نحیف، یک شخصیت بزرگ پنهان است.»