• یکشنبه 6 خرداد 1403
  • الأحَد 18 ذی القعده 1445
  • 2024 May 26
چهار شنبه 9 شهریور 1401
کد مطلب : 170188
+
-

اندازه نگه‌دار...

سجاد موسوی

درِ کاپوت سمند را بستم. آمدم آبی به‌دست و صورتم بزنم که یک تندر 90و پراید پشت‌سرهم با ویراژ جلوی مغازه ترمز کردند. از تندر 90یک خانم میانسال و از پراید یک پسر جوان پیاده شدند. پسر، تا نزدیک چاله آمد و بلند پرسید: ببخشید مکانیکی آقا مجید؟ با تکان دادن سر گفتم بله، امرتون؟ پسر ادامه داد آدرس‌تان را از آقای فلانی گرفتیم. ماشین مادرم صداهای اضافه دارد و گفتند احتمالا از بلبرینگ چرخ است. ما هم مسافریم و گفتیم احتیاط کنیم.
خواستم با ماشین یک چرخ بزنیم تا صدای موتورش را چک کنم. پسر، سوئیچ را از مادرش گرفت و سوئیچ خودش را داد و گفت: اگر خواستید بنشینید توی پراید تا ما بیاییم. اصلا می‌خواهید خودتان هم بیایید؟ زن سرش را به علامت نه برد بالا و با دست اشاره کرد که زود باش و برو. پسر، ماشین را روشن کرد و گفت بفرمایید اوستا و نشست جای شاگرد. نشستم پشت فرمان. زن هم ماند کنار دهنه باز مغازه. 200متر نرفته، معلومم شد بلبرینگ چرخ سمت راننده خرد شده. نخستین چهارراه، دور زدیم و برگشتیم.
در این فاصله صاحب سمند رسیده بود و آمد برای حساب کتاب. پسر هم رفت کنار مادرش و مشغول توضیح دادن شد که تعمیر ماشین فوری، فوتی هست و با این وضع نمی‌شود به جاده زد و چرخ، قفل می‌شود و هر چیزی را که گفته بودم، داشت با تفصیل، شرح می‌داد. زن، چادرش را تکاند و دستش را تکیه داد روی کاپوت ماشین و خندید و گفت: آخ، آخ خوب شد آوردیمش پس! یادت هست آن بار توی جاده یاسوج، تسمه دینام پاره کرد؟ پسر با کف دست کوبید روی پیشانی‌اش و گفت: آره، بیچاره شدیم تا امدادخودرو پیدا کردیم. آن دفعه که توی اتوبان کرج پنچر شدیم و زاپاس نداشتیم را بگو. زن گفت: تازه گواهینامه گرفته بودی و می‌خواستم همه کارهای ماشین با تو باشد که راه بیفتی. من به امید تو، تو به امید من. ماشین بخت برگشته هم بدون زاپاس! 
دوتایی از سفرهایشان می‌گفتند و از دسته‌گل‌هایی که به آب داده بودند و می‌خندیدند. برعکس همین صاحب سمند که کلی سفارش کرده بود شاگردم رد می‌شود آچارش نگیرد به بدنه سالم ماشین و توضیح داد که به ندرت و وقت ضرورت، سمند دسته گلش را از پارکینگ بیرون می‌آورد و چند سال یک‌بار ماشین صفر می‌خرد و همه قوم و خویش‌ها و در و همسایه‌هایش منتظرند تا بخواهد ماشین قبلی را بفروشد، از بس که ماشین‌هایش‌تر و تمیز می‌مانند و اصلا سفر جاده‌ای ماشین را می‌پوکاند و اینها.
مرد، کارت کشید. من هم با پارچه سوئیچ محترم ماشینش را برای بار چندم دستمال کشیدم، مبادا بوی روغنی، گریسی بدهد و باز شروع کند در باب استفاده صحیح از وسایل، بحر طویل بخواند.
مادر و پسر هنوز از سفرهایشان می‌گفتند. حس می‌کردم ماشین‌شان هم می‌خندد.
یادش به‌خیر، روزی که پدربزرگ خودش را بازنشست کرد و مغازه‌اش را به من سپرد، همانطور که کلیدها را می‌گذاشت توی مشتم گفت: بعضی آدم‌ها دست به سینه در و دیوارند. ولی خدا آدمیزاد را سواره آفرید. مادربزرگ هم که کنار دستش نشسته بود مثل همیشه تکمله زد که: نه این‌وری، نه‌ اون‌وری! بعد همه با هم حفظ بودیم که می‌خواهد چه بگوید و سه تایی گفتیم: اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست!


 

این خبر را به اشتراک بگذارید