• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
یکشنبه 30 مرداد 1401
کد مطلب : 169106
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/o2pJX
+
-

گل کاشتی عباس

عباس حسین‌زاده؛ آزاده‌ای که فاصله‌ای تا پایان خدمت نداشت

یاد
گل کاشتی عباس

حوریه حسینی؛ روزنامه‌نگار

آزادگان این نمادهای مقاومت و ایستادگی الگوهای ایثار و جانبازی در طول دوران اسارت خود در اردوگاه‌های رژیم بعث با سخت‌ترین شکنجه‌های جسمی و روحی چون سرو ایستاده در مقابل توفان‌های حادثه تاب آوردند. خوانش خاطرات آنها بعد از گذشت سال‌ها ما را با مظلومیت این ایثارگران دوران دفاع‌مقدس آشنا می‌کند. یکی از این آزادگان عباس حسین‌زاده خالدی است؛ سربازی ساده و بی‌غل و غش که فقط چند قدم تا پایان خدمت فاصله داشت اما اسیر عراقی‌ها شد. در مدت کوتاه اسارتش مفقود بود و همراه با بیش از 20هزار نفر دیگر از دید خانواده، کشور و صلیب‌سرخ جهانی مخفی مانده بود. اینها انگیزه‌ای شد تا فرزانه قلعه‌قوند به نوشتن خاطرات این آزاده در کتاب «گل کاشتی عباس» اقدام کند. در ادامه صحبت‌های نویسنده این کتاب و بخشی از خاطرات راوی را می‌خوانیم.

عباس حسین‌زاده راوی «گل کاشتی عباس» در ابتدا خودش مبادرت به نوشتن خاطراتش کرده بود اما روایت‌هایش با استانداردهای یک کتاب فاصله داشت. از این‌رو قلعه‌قوند برای نوشتن این کتاب او را همراهی کرد. نویسنده این کتاب درباره خاطرات روای می‌گوید: «در ابتدا حسین‌زاده فقط گزارشی 50صفحه‌ای نوشت که با هیچ معیاری منطبق نبود، اما این آزاده چند ویژگی داشت که تصمیم گرفتم خودم دوباره شروع کنم. از جمله او یک اسیر سرباز و مفقودالاثر بود، اما آنچه کار را برایم بسیار سخت می‌کرد، فراموش‌کردن جزئیات رویدادها، زمان، اشخاص و... به‌علت جانبازی و تبعات ناشی از اسارت بود. از آنجا که بیش‌از یک دهه است در این حوزه کار می‌کنم، اطلاعات نسبتاً خوبی در مورد اردوگاه‌ها دارم. این موجب شد تا با طرح بیش‌از 400سؤال در فواصل مختلف سراغ او بروم که باتوجه ‌‌‌به همان فراموشی که گفتم، مشکلاتم از اینجا آغاز شده بود و من هربار با سماجت، او را بیشتر در فضا قرار می‌دادم در نهایت برای صحت‌سنجی سراغ همبندی‌هایشان رفتم تا علاوه‌بر تأیید گفته‌های او، اشکالاتی را که در جزئیات بود، برطرف کنند.»

گل‌های خواندنی
تاریخ 8سال دفاع‌مقدس بیانگر جلوه‌هایی از شجاعت، مقاومت، ایثار و شهادت است که خواندن و شنیدن آنها از لابه‌لای خاطرات آزادگان و رزمندگان آنها را برای ما ملموس‌تر خواهد کرد. قلعه قوند درباره انتخاب نام کتاب می‌گوید: «درواقع همه عباس‌های دفاع‌مقدس و آزادگان گل کاشتند، اما عباس این کتاب هم در طول زندگی‌اش اتفاقاتی را رقم زد که بی‌شباهت به گل‌کاشتن نبود. از شیطنت‌های کودکی و نوجوانی گرفته تا روحیه طنازی او در جنگ و اسارت، شجاعت و تسلیم‌نشدن، با غرور و افتخار و مقاومت رفتن و برگشتن و ...  همه و همه حاکی از گل کاشتن عباس است، گل‌هایی که باید مطالعه شود تا  با زندگی اسرا به‌ویژه مفقودان در اردوگاه‌های عراق بیشتر آشنا شد.»
کتاب «گل کاشتی عباس» توسط انتشارات پیام آزادگان چاپ شده است، انتشاراتی که به‌طور عام مانند همه نشرهای دیگر وظیفه چاپ و انتشار کتاب را برعهده دارد، اما به‌طور تخصصی در زمینه ادبیات آزادگی و حوزه اسارت و آزادگان فعالیت می‌کند. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
   فلک خوردن با کابل برق
«دراز بکش و پاهایت را بالا بگیر تا با کابل فلکت کنه.»
چاره‌ای نداشتم، دراز کشیدم، ولی فقط پای چپم را بلند کردم. وقتی خواست مرا فلک کند گفت: «چرا فقط یه پات رو بلند کردی؟»
ـ پای راستم مجروحه.
ـ پس به‌جای پای راستت به پای چپت ده‌تا کابل می‌زنم.
آن‌وقت شروع کرد به کابل‌زدن. وقتی‌که تمام شد، بلند شدم. حبیب رو کرد به من و گفت: «حالا می‌خواد پنج‌تام به‌دست راست و پنج‌تام به‌دست چپت بزنه.» من که از شدت درد پا درحال غش‌کردن بودم، مجبور شدم دستم را جلو بیاورم، او هم رحمی نکرد و بدون تخفیف با کابل شروع کرد به زدن...

حمام کردن با پودر لباسشویی
نوبت حمام آسایشگاه ما بود، در صف نوبت نشسته بودیم. نزدیک نوبتم تازه متوجه شدم یادم رفته صابونم را بیاورم. به ابراهیم گنجی گفتم: «ابراهیم، من یادم رفته صابونم رو بیارم، اجازه می‌دی برم بیارم؟» ابراهیم گفت: «نه، چون داره وقتمون تموم می‌شه، بری و برگردی جا می‌مونی. اگه رفته بودم حموم، صابونم رو به تو می‌دادم...»
اسارت مهربانی بچه‌ها را بیشتر کرده بود، انگار همه اعضای یک خانواده بودیم. صابون که سهل بود، از خودمان هم می‌گذشتیم. مانده بودم چه‌کار کنم، با آب خالی خودم را گربه‌شور کنم یا هرچه باداباد، برگردم آسایشگاه و صابونم را بیاورم! ناگهان چشمم افتاد به عباس که داشت لباس می‌شست. هرکدام از ما یک بسته پودر لباسشویی داشتیم که در پلاستیکی کوچک ریخته بودیم. فوری تصمیمی گرفتم و بدون معطلی گفتم: «عباس، وقت داره می‌گذره، من نمی‌توم برم داخل آسایشگاه و صابونم رو بیارم، می‌تونی یه‌کم بهم پودر بِدی سرم رو بشورم؟!»
به‌خودم گفتم ما که سرمان را با تیغ زدیم و مو نداریم، حالا چه فرقی می‌کنه با چی بشوریم، با صابون یا پودر! پودر را از عباس گرفتم و رفتم داخل حمام و با 2آفتابه آب و کمی پودر رختشویی خودم را شستم. وقتی آمدم بیرون، تا چشم عباس افتاد به من، زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند، گفتم: «چی شده عباس، چرا الکی می‌خندی؟»
گفت: «سرت مثل برف سفید شده!»

این خبر را به اشتراک بگذارید