• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
چهار شنبه 26 مرداد 1401
کد مطلب : 168849
+
-

دوره رهایی فرا می‌رسد...

برای پدران و مادران آزادگان

حمیدرضا محمدی - روزنامه‌نگار

حتماً دیده‌اید و شاید به یاد داشته باشید آنجا که دایی غفور بر سر مزار پسرش، یوسفش، گمگشته‌اش، جگرگوشه‌اش رفته و با او نجوا می‌کند که «من با این دل چه کنم؟ من با این حال چه کنم؟ من این غصه رو با کی تقسیم کنم؟ من با چه قوتی این همه راهو بیام که چی؟ دیگه دارم اذیت میشم. دیگه وقتشه بخوابونم تو گوشِت پسر. بچه‌جون من خسته‌ام. از من پیرمرد چه انتظاری داری؟ خُب خودتو به من نشون بده... خودتو به من نشون بده.آخه من با این یه تیکه حلبی چه کنم؟برین کنار. شما رو به مقدسات برین کنار. بذارین ببینمش. بذارین تا چشام سو داره ببینمش.آهای یوسف، من اینجام...»
و این غریب‌ترین حالی‌ست که شناخته‌ام. پدر و مادری که خبری و اثری ندارد از فرزند رزمنده‌اش. هر دری را می‌کوبد، پاسخی نمی‌یابد. به هر سو رو می‌کند، مخاطبی پیدا نمی‌کند. همه درها به رویش بسته است. چشمانش اما به در است. شعله امیدش هنوز سوسو می‌زند و منتظر است و چقدر این انتظار صعب و سخت است. کسی نمی‌فهمدشان.
کسی که دلبندش شهید شده یا حتی جانباز، تکلیفش با دلش روشن شده اما آنکه نمی‌داند کجاست و در چه حالی‌ست و کی برمی‌گردد یا اصلاً برمی‌گردد یا نه، نگران‌ترین حال را دارد. دل در دلش نیست و هیچ محل تعجب نیست اگر دایی غفور - که اعلاترین تمثیل بود برای یک پدرِ اسیر و چه حیرت‌انگیز علی نصیریان در «بوی پیراهن یوسف » ابراهیم حاتمی‌کیا نقش را از آب درآورد - وقتی گل‌پسرش را دید عنان از کف داد و دیگر نتوانست پشت فرمان بنشیند براندکه زد به بیابان. اما او که در بیابان به شوق کعبه قدم زده بود و سرزنش‌های خارِ مُغیلان را به هیچ انگاشته بود، کلبه احزانش ویران شد و شد گلستان و چرا نباید برای دیدار شیر رشیدش، در راه زمین می‌خورد که چشم‌انتظاری به نقطه آخر رسیده بود. اویی که هیچ‌کس حال دلش را نفهمید تا وقتی چشمانش به دیدارش روشن شد و چقدر خریدار باید می‌بود آن احوال را که فرزند آزاده‌اش، آزاد شده بود.
اما درد و دریغ از آن والد و والده‌ای که در حسرت دیدار دوباره دلبندشان از دنیا رفتند و چقدر این ندیدن و رفتن جانکاه بود. اما حیف از آن لحظه که فرزند آمد و پدر و مادر نبودند و چقدر این جای خالی برای او جانسوز بود. بازگشت اسرا اما بازگشت امید بود به بسیار خانه و خانواده و خاندان و هنگامه روشن شدن چراغ دل‌های پدران و مادرانی به قول بیهقی؛ سخت جگرآور.
* سطری از شعری سروده فریدون مشیری

این خبر را به اشتراک بگذارید