• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
چهار شنبه 26 مرداد 1401
کد مطلب : 168763
+
-

به یاد بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن

روزی که عباس آمد...

یاد
روزی که عباس آمد...

محمدرضا رزاقی- مدیرکل امور شاهد و ایثارگران وزارت آموزش و پرورش

ضربان قلب سریع‌تر می‌زد و انگار در نفس کشیدن هیچ صدایی نباید بیرون بیاید. غباری که سنگر را پُر کرده بود تو را به یاد ارتفاعات مه‌گرفته خلخال می‌انداخت و در دم و بازدم غبار را به حرکت درمی‌آورد و تو، تلاش می‌کردی، تا هیچ حرکتی نداشته باشی.
ابراهیم و حجت بی‌حرکت انگار در زیباترین ساحل به آرامش خفته‌اند و نگاهشان بر آسمان است و لبخند رضایت بر لبانشان نشسته و اینها داغ حسرت را بر سینه‌ات می‌نشانند.
صدای بیرون قطع شده و تصور می‌کنی آتش‌بس دائمی برقرار است و دیگر حتی یک تیر کلاش هم شلیک نمی‌شود، اما قلبت کماکان پُرتپش می‌زند و نفس‌هایت به سرعت بالا و پایین می‌شود.
خوشحالی‌که سنگر کمین را فتح کردی و ضربه کاری را زدی، حتی به قیمت شهادت دوستانت، ولی خودت با زخم‌های ترکش‌ها در این سنگر غبارآلود جشن حنابندان گرفته‌ای.
صدایی که در بیرون می‌شنوی با لهجه عربی بصره‌ای که در طول سال‌های اطلاعات و عملیات بارها با آنها صحبت کرده‌ای ـ به خوبی لهجه را و حتی روستای مرتبط با لهجه را نیز می‌شناسی ـ فرمان می‌دهد؛ فقط سالم‌ها را بیرون بیاورید و مابقی را خلاص کنید.
تصمیم سختی است؛ شهید شده‌ای یا مجروحی که خلاصت کنند و یا سالم هستی که اسیر شوی؟

خودش به من گفت که تو راهه
حاج سلمان را با ویلچر آوردند بسیج مسجد. پیرمرد انگار مشغول جویدن چیزی است نگاهی به بچه‌ها کرد و سرش را پایین انداخت. چندماه پس از اسارت عباس به مرور سیاهی محاسنش به سفیدی زد و الان که 8سال از اسارت پسرش می‌گذرد دیگر با ذره‌بین هم نمی‌توانی یک تارموی سیاه درصورتش ببینی، اما ابروی پُرپُشتش سیاه بود و مدام جویدن را نیز یکی دو سال بعد از اسارت پسرش پیدا کرد.
حاج سلمان قد بلندی داشت ولی از 2سال قبل که یک دفعه دیگر نتوانست حرکت کند، با ویلچر تردد می‌کند و بلندی قدش را نشان نمی‌دهد اگر دقت کنی متوجه می‌شوی که قدش بلند است. همیشه نیم تنه‌اش از پشتی ویلچر بلندتر و پاهایش نیز از دسته ویلچر بلندتر نشان می‌دهد.
پدرم می‌گفت در تعزیه‌های محرم همیشه نقش حضرت عباس(ع) را به‌خاطر قد بلندش به او می‌دادند و بعدها هم که صاحب فرزند پسر شد نامش را «عباس» گذاشت.
حاج رضا سریع از پشت میز بسیج بلندشد و آمد به استقبال حاج‌سلمان و در همین حین بچه‌هایی که نشسته بودند همگی تمام قد ایستادند و درحالی‌که تمرکز روی حاج سلمان بود، اما او مثل آدم‌های خونسرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و کسی در این اتاق است. پس از اسارت عباس تقریباً حاج سلمان دیگر خیلی جنب و جوشی نداشت و بیشتر به نقطه‌ای خیره می‌شد و کمتر حرف می‌زد ولی انگار همه‌اش لب‌ها در حال ذکر گفتن است ولی ما که می‌دانستیم موضوع از چه قراره خیلی دلمان می‌سوخت که این همه سال، پیرِمرد لرزش لب‌هایش حکایت از فشار عصبی داره.
حاج رضا درحالی‌که کنار حاج‌سلمان نشسته بود و سعی می‌کرد با بذله‌گویی یک جورهایی خنده به لب‌های او بنشاند، با دست اشاره کرد که بچه‌ها چایی بیاورند و لحظاتی بعد مشد اسماعیل، خادم مسجد درحالی‌که دندان‌های مصنوعی‌اش مثل صدف می‌درخشید و همیشه خنده به لب داشت وارد شد و یکسره چایی سینی را با سرعت برد سمت حاج‌سلمان جوری که حاج سلمان از جا پرید و همین باعث شد فضا عوض شود. هنوز مشد اسماعیل به ازای خنده جمع در جای خودش میخکوب شده بود که حاج سلمان روکرد به او و گفت به جای چایی باید شربت بیاری مگه نمی‌دونی عباس داره برمی‌گرده؟!
نفس‌ها درسینه حبس شد. هیچ صدایی به جز صدای قمری‌های شبستان مسجد شنیده نمی‌شد و حتی شاید پرزدن مگس هم شنیده می‌شد.
حاج سلمان رو کرد به حاج رضا و گفت: «این خبر که اینقدر بگیر و ببند نداره. دیشب عباس خودش به من گفت که تو راهه و داره میاد.»

مأمور به وظیفه‌ایم نه نتیجه
فرمانده اردوگاه بی‌محابا داخل شد و گفت: «هر کس می‌خواد بره ایران آماده بشه! و رو به عباس کرد و گفت ولی به استثنا تو و رفیقت.؟!»
ای بابا چی خیال کرده، فکر می‌کنه که ما الکی آمدیم که الکی هم بریم. ما باید زمینه‌ها را بسازیم و بریم. بنده خدا چقدر ساده است! تصور می‌کنه که عالم به فرمان او و فرمانده‌شان می‌چرخد و غافل از اینکه آنکه ما را اینجا آورد صلاح بداند خودش هم می‌برد. ولی مهم این است که ما مأمور به وظیفه‌ایم نه نتیجه و این غفلتی است که می‌کنند.

این خبر را به اشتراک بگذارید