• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
چهار شنبه 12 مرداد 1401
کد مطلب : 167709
+
-

یاد امام‌ ره و شهدا در هیئت علی‌اکبرع

پای صحبت‌های «مجید رضایی»؛ آزاده‌ای که کلیددار حسینیه است و گره‌گشایی می‌کند

گزارش
یاد امام‌ ره و شهدا در هیئت علی‌اکبرع

مژگان مهرابی - روزنامه‌نگار

مجید رضایی؛ یکی از هزاران آزاده‌ای که طعم تلخ اسارت را در اردوگاه‌های عراق چشیده است. از دومین روز جنگ اسیر شد؛ در جبهه‌های غرب کشور. خاطرات زیادی از 10سال اسارتش دارد؛ اتفاقاتی که نسل امروز ما حتی تاب شنیدن آنها را ندارد اما این آزاده با همه سختی‌هایی که به چشم دیده و لمس کرده، چون روزهای جوانی‌اش هنوز مقاوم است و روحیه شادابی دارد؛ چرا که معتقد است برای پابرجایی ایران باید بماند و استوار باشد. مجید رضایی کمک حال خوبی برای دوست و آشناست یا بهتر بگوییم به قول رفقایش، دستانش گره‌گشاست. هر جا مشکلی باشد نخستین کسی که خودش را می‌رساند حاج مجید است. او این روزها در حسینیه‌ای که خودش یکی از بانیان آن بوده، علاوه بر عزاداری سالار شهیدان، طبق رسم هرساله، یاد شهدا و همرزمانش را هم گرامی داشته است.

روزی که اسیر شدم
پاتوق تنهایی حاج مجید اینجاست؛ حسینیه حضرت علی اکبر(ع). وقتی نوجوان بوده همراه با دیگر دوستانش اینجا را راه‌اندازی کرده‌اند. خودش می‌گوید: «سال54». حاج مجید هر زمان که دلتنگ دوستان جبهه‌ای می‌شود به حسینیه می‌آید و ساعتی را مهمان امام‌حسین(ع) می‌شود. در ایام محرم هم چند روز مانده به دهه اول حسینیه را سیاهپوش کرده و همراه با جوانان محل طاق نصرتی در ورودی کوچه می‌بندد؛ مثل امسال. بالای طاق نصرت تعداد زیادی عکس شهدا نصب شده که حاج مجید برای گرامیداشت یاد آنها این کار را انجام داده است. نزدیک‌های غروب است و او سرشلوغ؛ در تکاپو برای درست کردن غذای نذری. می‌گوید: «آشپزی را از دوران اسارت یاد گرفتم. خدا رحمت کند حاج آقا ابوترابی را، می‌گفت باید اسرا خودشان امور اردوگاه را به‌دست بگیرند. می‌گفت خودتان آشپزی کنید نگذارید آشپزخانه به‌دست عراقی‌ها بیفتد.» او همینطور که سری به دیگ‌ها می‌زند، به زمان اسارتش به دوم مهر سال59برمی‌گردد؛ یعنی 2روز بعد از شروع جنگ. اسیر شدنش ماجرای جالبی دارد و آن را برای‌مان تعریف می‌کند: «با شروع جنگ‌های نامنظم آموزش نظامی دیدم و سال 58راهی کردستان شدم. آن زمان نیروی رسمی سپاه پاسداران بودم. در تکاب و بعد هم سقز و بانه فعالیتم را شروع کردم. آن زمان شهید بروجردی فرمانده سپاه کرمانشاه بود. شب 31شهریور از طریق تلویزیون متوجه حمله نیروهای عراقی به خاک ایران شدیم. برای دفاع از حریم کشور تا دم مرز عراق پیش رفته و با توپ و تانک جلوی ورودشان را گرفته بودیم اما بنی‌صدر دستور عقب‌نشینی داد و ناگزیر از سر مرز به سرپل ذهاب برگشتیم.» 

می‌خواستند تیربارانمان کنند
روز دوم مهر بود. نیروهای عراقی وارد مرز شده بودند، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که عراقی‌ها تا این حد پیش آمده باشند. لشکر زرهی عراق جاده قصر‌شیرین را بسته و دوطرف جاده را تیربار گذاشته بود. هر کس وارد جاده می‌شد دستور ایست می‌دادند و اگر کسی رد می‌شد او را به رگبار می‌بستند. مجید معاون گردان بود. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم: «سوار بر تویوتا بودم که دستور ایست دادند و ما را از ماشین پیاده کردند. کمی جلوتر رفتم و دیدم چه قیامتی است! هر کس در این جاده تردد داشته اسیر کرده‌اند. جمعیت زیادی از آنها زن، بچه و سالمند بودند؛ همه زیر آفتاب؛گرسنه و تشنه. بعد از ساعتی نیروهای جوان نظامی را از بین دیگر اسرا جدا کردند. دست‌هایمان را بستند. بعد هم روی خاکریز انداختند. 35نفری می‌شدیم می‌خواستند تیربارانمان کنند.» 

آن نماز روحانی جانم را نجات داد 
ظهر شده بود و آفتاب وسط آسمان. حاج مجید گفت: «می‌خواهم نماز بخوانم.» سروان عراقی که زبان فارسی بلد بود با تعجب گفت: «شما مسلمانید؟ نماز می‌خوانید؟ فکر می‌کردیم کافر هستید.» مجید در خواست آب کرد و عراقی‌ها دریغ کردند. او تیمم کرد و به نماز ایستاد. سروان عراقی با دیدن این صحنه از شدت عصبانیت خشاب اسلحه درآورد و به سرش می‌کوبید که جنگ مسلمان با مسلمان؟ حاج مجید می‌گوید: «آن نماز بهترین نماز عمرم بود. آن نماز روحانی جانم را نجات داد.» حاج مجید به برکت آن نماز جان سالم به در برد و همراه با دیگر اسرا که 700نفری می‌شدند سوار بر ماشین ارتشی به بغداد رفتند. به آنجا که رسیدند یکی از افسران عراقی دستور کشتن 700اسیر را داد اما فرمانده دیگری مانع شد و گفت: «آنها اسیر هستند و بعد از جنگ آزاد می‌شوند.» حاج مجید ادامه می‌دهد: «ما را به سوله بزرگی که قبلا آشیانه هواپیما بود بردند. زن و بچه‌ها را به مکان دیگری فرستادند. به ما حارس خمینی می‌گفتند و خیلی کتک‌مان می‌زدند. برای آزار ما عکس صدام را به دیوار سوله نصب کردند، بچه‌ها با دیدن این صحنه فریاد می‌زدند مرگ بر صدام. همین دلهره‌ای به جان عراقی‌ها انداخته بود.» بعد از مدتی اسرا را به اردوگاه الرمادیه انتقال دادند؛در هر اتاق 100نفر. در مدت چند روز دور پادگان حصار کشیدند و برای پنجره‌ها حفاظ آهنی نصب کردند. چند خانم هم اسیر بودند و یکی از آنها معصومه آباد بود. ما خیلی نگران بودیم که مبادا به آن خانم‌ها هتک حرمت شود که شکر خدا نشد. 

در این مکتب صبر و ایثار را آموختیم
حاج مجید دوران سختی را پشت سر گذاشته که به باور خودش در این مکتب صبر و ایثار را آموخته است. تعریف می‌کند: «2ماه اجازه حمام نداشتیم. بدن خیلی از بچه‌ها کرم گذاشته بود. در 2سالی که الرمادیه بودیم از داشتن آب گرم محروم بودیم. دوران سختی بود اما دل‌ها به هم نزدیک بود. ایثار و گذشتی که اردوگاه بود را در هیچ زمانی تجربه نکردم. اینطور نبود که حالا اسیر شده‌ایم زانوی غم بغل بگیریم. به یاد شهدا و اسیران کربلا دست به‌دست هم داده بودیم که شرایط را تحمل کنیم.»  در اردوگاه از استاد دانشگاه و پزشک بود تا روحانی و معلم. آنجا را به کلاس درس تبدیل کردند. 2سال‌و‌اندی بودن در اردوگاه الرمادیه بدترین روزهای این آزاده است. او هرگز فراموش نمی‌کند لحظاتی را که عراقی‌ها اسرا را به جرم خواندن قرآن شکنجه می‌کردند. خودش می‌گوید: «من هم اتاق با حاج آقا ترابی بودم. وجودش برکتی بود. در 7سال‌و‌نیمی که با هم بودیم ندیدم که شبی دراز کشیده بخوابد؛ یا ایستاده یا در حال سجده بود. علتش را پرسیدم گفت می‌گویند بنده‌های مقرب خدا پایشان را جلوی خدا دراز نمی‌کنند.» 

فقط یک نام نیک باقی‌می‌ماند 
حاج مجید بعد از پایان اسارت هر‌چه در مکتب حاج‌آقا ابوترابی یاد گرفته بود را رویه زندگی‌اش کرد. دستگیری از نیازمندان، سرکشی به قوم و خویش و دوستان، رفع مشکلات دیگران و... . خودش می‌گوید: «از انسان فقط یک نام نیک باقی می‌ماند. چه خوب که بتوانیم باری از دوش دیگران برداریم.» او با اینکه هنوز آثاری از شکنجه‌های دوران اسارت را با خود دارد اما همه توانش را به‌کار گرفته تا در خدمت مردم باشد. بیشتر از هر چیز به صله‌رحم اهمیت می‌دهد و مرتب به دیدن بزرگ‌ترهای فامیل می‌رود. کم و کسری داشته باشند برطرف می‌کند و اگر هم شرایط مالی‌شان خوب نباشد مایحتاجشان را تهیه می‌کند. می‌گوید: «با کمک دوستان و خیرین مواد غذایی و ملزومات زندگی نیازمندان را فراهم کرده و به دست‌شان می‌رسانیم.» حاج مجید به‌گفته رفقا سنگ صبور همه است. برای همین هر کس حرفی به دل داشته باشد با او در میان می‌گذارد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید